دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

عروسی داداش گلم (دایی مصطفی)

یکی از مزیت های بیشمار خانواده پرجمعیت موقع عروسی هاست... با دیدن خوشحالی خواهر و برادر  ری استارت شدیم حسابی.....   سرمان شلوغ بود چندوقتی... دیدار دوستان بهتر از برگ درخت... عروسی برادر بهتر از اب روان... همین هفته سالگرد ازدواج هم داریم... این است که کمتر مجالی داشتیم بیاییم و بنویسیم... شب عروسی داداشم  9 شهریور 92 بود... از ذوق دیدنش توی لباس دامادی بغض توی گلوم نشست ... جای بغضم را با هِلهِله ای عوض کردم.... به اندازه شب عروسی خواهرم خوشحالم... مهربانی بی ادعایش ، حمایت صادقانه اش، صبر وشکیبایی، خرد و هوشمندی... هنرمندی و نگاه مثبت همسرش (زن داداشم ) ... همه و همه برایم ارزش دارند..... قدر می د...
12 شهريور 1392

عروسی - آله تاله

31 مرداد عروسی خواهر عزیزم به قول خودت آله تاله (خاله طاهره) برگزار شد....که واقعا موجي از شور و هيجان و شادي و ... برامون به همراه داشت.  خيلي خوب بود و به هممون خيلي خوش گذشت و جاي همه خالي. واقعا خواهر و برادر زیاد داشتن نعمت بزرگیه. بس كه وجودشون لذتبخشه.  تو هم که پا به پاي ما خريد كردی و از چيزي عقب نموندی. اول دو دست لباس برات خريديم تا كوتاه اومدی كه من هم بتونم دو دست لباس بخرم و بعد دو جفت كفش برات گرفتیم. روز عروسي هم با اينكه ظهرش نخوابيدی ولي خوب همراهي كردی و توی آرایشگاه هم که همراهم بودی و همش می گفتی لییییلا عسل آراش (عسل آرایش کنه)  شب عروسی هم كلا از روي سن پايين نيومدی و می خواستی با کفش های من برقصی ...
5 شهريور 1392

فسقلي

خونممممممون حسابی شیرین شده! باور کنید. یه فسقل نیم وجبی 22 ماهه راه میره میگه لییییلا بیا! میشینه میگه لیییییلا بیشین! هر چی بهش میگم بگو مامان جون میگه لییییلا.  راه میره یه سرررررررررره منو امتحان میکنه. یه دیقه میگه لییییلاا!  یه دیقه بعدش میگه ماااامااااانی. دو ثانیه بعد میگه لیییلا  لیییلا  لیییلا .  همش منو نگاه میکنه که عکس العمل منو ببینه. عروسک های انگشتیشو بر میداره راه میره تو خونه میگه. سَنام ! خوبی؟؟  دستمو میکشه میگه لیییلا بیا.... راه می افتم دنبالش میبینم روی دیوار اتاق با ماژیک خط کشیده میگم وای وای چه کار بدی!!!!! میگه عثبانی نَتُن (همون عصبانیم نکن) عکسها بعداً اضا...
23 مرداد 1392

شيرين زبونی

 عزیز 22  ماهه  من هر روز دایره ی لغاتت بزرگ وبزرگ تر میشود ....انقدر که از این رشد سریع وبی وقفه ما جا مانده ایم انگار.... مثل طوطی های سخنگوی خانگی همه ی حرفها را تقلید میکنی وتقریبا بیشترشان را درست تلفظ میکنی.... کاربرد فعلها را یاد گرفته ای وبیشتر جمله میگویی تا کلمه! جمله هایی که قند را توی دلم آب میکند... " لیییییلا بیا"  ... " لیییییلا بیشین"..... لیییییلا بییییم" ..... لیییییلا باشو"  و.... واز برق چشمان وخنده های پدرت هم پیداست که توی دل او هم شوقی کمتر از  دل من نیست وقتی میچسبی به آغوشش ویکریز میگویی " بابایی  دَ دَ بییییم"..." بابایی بییییم بازی"...." بابایی بَتَنی بخوییم".... وکلمه ای که...
12 مرداد 1392

در آستانه 22 ماهگی

  روزهای مهمی را پشت سر  می گذاریم هر دوی ما. هر مرحله از بزرگ شدن و بالیدنت که می گذرد با خود می اندیشم از این مرحله مهم تر نیست و چند صباح که می گذرد می بینم سخت تر و مهم تر هم می شود. آرام آرام مستقل می شوی نازنینم و بندهای وابستگی ات را از من جدا می کنی. دلخوشم که این میان دلبسته تر می شوی اگر از وابستگی هایت به من کم می شود....این را از شبها موقع خواب می فهمم که صورت چون برگ گلت را به صورتم می چسبانی تا خوابت ببرد. از نیمه شبهایی می فهمم که بیدار می شوی و دستم را روی صورتت می گذاری تا با گرمی دستانم به خواب بروی فرشته کوچکم. از بارها و بارها بوسیدنم می فهمم وقتی دستهای کوچک و ظریفت را دور گردنم حلقه می کنی... چشم در چشمم می...
31 تير 1392

روزهای بعد از بیماری

روزهای سختی را پشت سر  گذاشتیم هر دوی ما. بیماریت زیاد سخت و جدی نبود. فقط بدقلقی زیاد داشت. کلاً بد مریضی و شانس آوردم که حدسم اشتباه بود گرچه در مورد محمد پسرعمه ات حدس من درست بود و ابله مرغان گرفته بود.... نصف شب ها به خاطر خشک شدن دهانت و درد آفت ها انقدر جیغ داد و گریه سر می دادی که در حال فنا رفتن بودم... دارو خوردنت را هم که نگو... کشتی منو تا یه قاشق استامینوفن خوردی... چهار دست لباس و یک شیشه دارو تلف شد و تموم وجودت بوی استامینوفن گرفته بود ... خدا را شکر الان بهتری ولی خودم خوب نیستم.... اما این روزها بی نهایت مهربان و احساساتی شده ای ... هر بار من بر می گردم خونه با خنده و شادی و ذوق ازم استقبال می کنی. دستت را دور گرد...
24 تير 1392

امان از چشم خودم!!!

همین پریشب بود... بعد از یک شام مفصل و کلی شیطونی و شیرین زبونی و خودخوابی یعنی بدون دردسر به رختخواب رفتی و منم ذوق زده به بابایی گفتم که چقدر حالم خوبه و چقدر کیفم کوکه که دخترکمان خودخواب شده!!!! و از اونجاییکه ما چشممون رو خودمون زیاد اثر می کنه... ساعت از یک نگذشته بود یک ربع به یک ربع با ناله بیدار می شدی و هر بار تا آرومت می کردم و چشمم گرم می شد دوباره می زدی زیر گریه ........... نه تبی و نه هیچ علامتی از سرماخوردگی یا دل درد.... فقط بد خوابی که من کلی به خودم فحش دادم با این ذوق مرگی سر شبی بیخودم. اما از صبح دیروز تب داری و لب به هیچ چیز نمی زنی و دیشب را با تب و ناله و بی خوابی به سر بردیم ... دعا کنید زود خوب بشه (می...
19 تير 1392

سازه ها

ا ین روزها عکس گرفتن دشوارترین کار است. به محض دیدن دوربین می خوای مالکش باشی به ناچار سری به آرشیو عکس ها زدم و دیدیم ای دل غافل در این مدت این خانم کوچکمان مهندس بوده و سازه روی سازه بنا کرده و ما از این خلاقیت بی خبر مانده ایم... حال آمدیم یکم از این سازه ها را به نمایش بگذاریم شاید یکی پیدا شد و این طرح های بلند پروازانه را به مرحله اجرا در آورد که هر روز و شب خشت روی خشت می گذاری و صبح با لگد زیرشان می زنی... این خواهان زیاد داره تجاریه .......   و این هم قطاریه که هر روز ما را می بره مشهد.... من تورا نداشتم چه می کردم؟؟!!!!!   حلاوت این روزهایمان از شیرین زبانی های توست ... هر روز یک کلمه جدید یاد میگیری ...
17 تير 1392

سفر بانه

زیبا روی بهشتی ام سلام مدت زیادیه که فرصت نکردم به اینجا سری بزنم و برای تو نازنینم چیزی بنویسم.... اما دوست دارم بدونی یکی از دغدغه های هر روزم نوشتن برای تو فرشته زیباست که هر روز بالنده تر و البته شیطون تر از روز قبل می شی .... ماجرا از آنجا آغاز شد که رفتیم سفر......... گفتیم تا قبل از ماه رمضان در این گرمای بالای 55 درجه یه سفر به شهری خنک بریم که هم تفریح و هم خرید داشته باشیم .... آخه بعد از  ماه مبارک  عروسی ها در پیش داریم (عروسی خاله «تاله» و دایی و زن دایی «شینا» ...... پس تصمیم بر این شد که بریم استان زیبای کردستان... خوب ما روز اول را در شهر سنندج خونه خاله که شما گاهی «ژه...
10 تير 1392