دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

خیالات

  کاش یک دختر شکمو داشتم که روزی ۵ وعده غذای کامل میخورد ویک عالمه میوه  های مختلف! کاش هر چه پول داشتم در راه سیر کردن شکم اش خرج میکردم! کاش برای تمام غذاهای پیشنهادی ام اشتها داشت... کاش هر چه میخورد سیر نمیشد ومن خسته میشدم از اشپزی برایش!!! کاش مثل بعضی از بچه ها خودش تقاضای غذامیکرد وخودش دهانش را تا اخر باز میکرد تا قاشق لبریز از غذا را در هوا ببلعد!!! اینها خیالات یک مادر است که از فرط بد غذایی دخترش  خل  شده است!!!!   پ ن 1: دیروز یه کوچولو موهای دخترک را کوتاه کردیم... مبارکت باشه دخترکم پ ن 2: دخترک بازم سرما خورده اینبار از پسرعمش گرفته.... به همین دلیل...
30 بهمن 1392

سرسره 2

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ما یه اشتباهی کردیم و برای دخترک یک سرسره خریدیم . از روزی که این سرسره وارد خانه مان شده همه زندگیش شده سرسره ... تمام اسباب بازی هاش هم دلشون سرسره میخواد حتی کتابها..... فقط و فقط درخواست سرسره میشه اونقدر بازی کرده و عروسکهاش را هم بازی داده که دیگه شدن جزء لاینفک زندگیمون... یعنی نه سر سفره میاد غذا بخوره و نه میشه جایی بریم چون باید سرسره را هم ببریم.... هر روز چشمش که باز میشه میگه آخ جون بابایی سرسره خریده بعد تموم عروسک ها را میریزه وسط و دونه دونه بازیشون میده ...... مثلاً پیرزن توی کتاب کدو قلقله زن میخواد سر بخوره یا کلیپ حسنی نگو یه دسته گل را ریختم تو گوشی حالا اونم دلش میخواد سرسره بره .....
25 دی 1392

هر روز و هر دقیقه

این روزها که میگذرد هر روز.... هر روز نه!  هر ساعت ...هر دقیقه ....دخترک دارد بزرگتر میشود انگار.... کلمات جدید ...جمله های جالب وخنده دار وحتی حرکات غیر قابل پیش بینی اش، همه گواه این اند ... دلم میخواست دوربینی داشتم که آنقدر حافظه اش جاداشت که بشود تمام این روزهای شگفت انگیز را تویش جا بدهم...هر روز وهر دقیقه ای که با دخترک نفس میکشم را....هر کلمه ی جدیدی که اشتباه میگوید  وهر بار که برای فرار از غذاخوردن  میگوید: مامان لیییییلا  من کای دایَم!!!" این روزها حیف اند....این ساعتهای شیرین حیف اند که بدون ماندگار شدن از دستانم بروند... مگر چقدر طول خواهد کشید تا دخترکم حرف زدن راخوب یاد بگیرد وب...
9 دی 1392

موقعیت های مختلف

*****داره کارتون فوتبالیست ها نگاه میکنه .... سوباسا را در حال غذا خوردن دیده .... اومده میگه مامانی سوسالیسا داره عَم میخوره. (عم همان خوردنیست) منم عم میخوام .... (سوباسا و فوتبالیستها را قاطی کرده) منم با سرعت باد رفتم از تو یخچال یه موز را نصف کردم دادم دستش خورد. دوباره میگه مامان عَم بیده... این بار با سرعت نور رفتم نصف دیگه موز را آوردم دادم دستش و خوردش.... {حالا تصور کنید مادری شگفت زده را}  (بس که دخترک هیچی نمیخوره فکر میکنم توهم زدم)     *****دیروز صبح خیلی زود بیدار شد و تا نزدیکی های عصر هم نخوابید. بعد از خواب عصر بیدار شده نمیتونه چشاش را باز کنه میگه اااااااااااااااااااااای چشمام میسوزه چشما...
24 آذر 1392

بخشی از علاقه های عجیبت در 2 سال و 2 ماهگی

بعد از مادر شدن زیاد خوندم و شنیدم که هر بچه ای یجوره و علاقه های خاص و خلقیات منحصر به فردی داره و حتی دوتا بچه ای که به نظر شباهت های زیادی دارن هم در عمل هرکدوم برای خودشون خاص هستن و  وقتی به توصیه استاد عزیزم شروع کردم به ریز نوشت های روزانه ... باعث شد بپذیرم که برخلاف خیلی از بچه ها هم سنت هستی مثلاً یک جا خوابیدن رو دوست نداری تا جایی که از دو ماهگی با پشت کله عقب عقب زیر مبل و میز و ...تفحص کردی .... به جای ماشین سواری پیاده راه رفتن و ویراژ دادن تو خیابون رو دوست داری... اینکه نمی ترسی مطلقا از هیچ چیز  و سر این موضوع من چقدر حرص می خورم!!!! در قالب ها فرو نمیری به جای بغل گرفتن یک عروسک خوشگل موشگل...
19 آذر 1392

2 سال و 2 ماه و 2 روز

دخترم اين روزها بي نهايت مهربان و دوست داشتني شده. كلا عسل از آن دسته بچه هايی است که بدشان مي آيد توي بغل بفشاريشان و نوازششان كني. اما اين روزها به قول پدرجانش خيلي محبتي شده مي آيد مي نشيند توي بغلمان بوس هاي خوشگلي ميكندمان ديدني. قبلا تا ميگفتيم عسل يه بوس ميدي ميگفت نععععععع و فرار ميكرد. اما الان همانطور كه صورتش را يك وري گرفته با آغوش باز به طرفمان مي آید. خلاصه روزهايي داريم با هم عشقولانه.... همچنان کتاب خوندن را دوست داره و نقاشی کشیدن را (خط خطی کردن دست و پای خودش). از ميان رنگها اصلي ها (زرد و آبی و قرمز) را ميشناسد و سیاه ، سفید، سبز  و صوتلی (صورتی) و ناینجی (نارنجی).... بقیه رنگ ها هم همه یا صوتلی هستند یا نای...
12 آذر 1392

بنشين! شعر بخوان

 با هم  شعر می خوانیم!  من اوّلشو می گم، عسل بقیشو. (رنگ قرمز گفته های عسله) تُپُلویم ؟ توپولو  صورتم ؟ مثل هولو  (هلو) قد وبالام؟ کوتاهههه (من توی دلم میگم کوتاه نه عزیزم، قربون قد رشیدت) چشم وابروم؟ سیاهههههه (با مقدار قابل توجهی ناز و کرشمه) (من خودم کنترل میکنم شیرجه نزنم روی عسل) مامان؟ خوبی دایم (دارم) [آیکون مادری ذوق مرگ شده] در حالی که به شکلی آشکار، کنترلم را از دست داده ام. می شینه توی هونه (خونه) می بافه؟ دونه دونه می پوشم؟ خووشجل می شم (خوشگل) مثل؟ یه دشته گول می شم . (دسته گُل)   ومن مانند جن زده ...
5 آذر 1392

حال این روزها

* سكانس اول: صدايشان از توی اتاق پذيرايی می آيد... پدر و دختر غش غش ميخندند پر سر و صدا و هيجان انگيز...بازی ميكنند... گرگم و گله میبرم ...  بيا و ببين!!! ** سكانس دوم: می خواهيم بازی كنيم مثلا... عسل يک دسته كتاب می آورد ميگذارد جلويم... يكی يكی مي دهد دستم ...به نوبت و میگوید بخووون... لحظه ای بعد میخواهد خودش بخواند و داستان سرسره شروع میشود. میشولک و می می نی و حسنی همه می روند سرسره بازی!!!! ** *سكانس سوم: سفره ی شام را پهن كرده ام... عسل را مينشانم ظرف غذايش را ميگذارم جلويش... همانطور كه يكی در ميان قاشقش را نيمه پر ميرساند به دهان مبارک من هم گاهی لقمه ای دهانش ميگذارم... قاشق آخر را با دست پس ميزند كه يعنی سير شدم و از...
27 آبان 1392

سرسره

اپیزود 1: عسل:  مامان لییییلا بریم سوسوله بازی (سرسره بازی) من: باشه دخترم بریم. عسل: صلا ببریم (صدرا پسر خالش) من: باشه عزیزم ببریم.   اپیزود 2: عسل: مامان لیییییلا بریم سوسوله بازی من: فردا میریم عزیزم. عسل: کی ببلیم؟ (کی ببریم) من: پارسا ببریم (پسر عمش) عسل: نه پاشا بزگه (پارسا بزرگه) من: حسین ببریم. ( پسر عموش) عسل: نه حسین گیه میتنه (حسین گریه میکنه) من: محمد ببریم (پسر عمش) عسل : نه ممد کوچوله میفته (محمد کوچیکه میافته) من: پس کی را ببریم عزیزم؟ عسل: صلا ببریم صلا خوبه گیه نمیتنه. (صدرا ببریم، صدرا خوبه، گریه نمیکنه)   اپیزود3: عسل: مامان لیییییلا کیتاب بخوون (کتاب بخون) ...
18 آبان 1392