دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

پانزده ماهگی

عزیز پانزده  ماه ی من...تو پاداش کدامین کار خوب منی؟؟؟؟؟ چه خوب که به این دنیا امدی نازنینم....       پی نوشت یک: دخترک همت کرده و سه مروارید بالایی با هم رونمایی شدن   پی نوشت دو: چندروزی که نبودیم به دیدن دختر عموی عسل، هلیا جونم رفته بودیم (به زودی با عکس هاش بر می گردیم )... ممنون از دوستان خوبم که یادمان کردند...سر فرصت به همه ی شما مهربانان سر میزنیم ... ...
12 دی 1391

یلدا

  پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن زیر لب یه یادی از نور دل فاطمه کن چشماتو خیره کن و سوره والعصر و بخون یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن اللهم عجل لولیک الفرج شب یلدای تمامی دوستان مبارک زیبایی شب و روزم تویی دختر، خدا تو را نگیرد از من پ . ن : به علت کمبود وقت از عکس های قبلی ویرایش شده با فتوشاپ که خاله زحمتش را کشیده و آپلود کرده می زاریم ...
30 آذر 1391

چهارده ماهگی

شیرینم برای تو می نویسم برای تو که تمام زندگیم هستی و تنها به عشق تو نفس می کشم و تلاش می کنم  عزیزم اینقدر این روزها سرم شلوغه که حتی وقت نمی کنم سری به نت و دوستان قدیمی بزنم چه برسه به نوشتن خاطرات شیرین بزرگ شدنت نفسم این روزها  هر روز که از سرکار برمی گردم کاری و کلمه جدید یاد گرفتی و تمام خستگی رو با خنده شیرینی که وقتی جلوی  در به استقبالم اومدی تحویلم میدی به یکباره پاک می کنی.  در حال حاضر با 14 ماه سن کلمه های ماما ،بابا،دای (دایی) ،عم (هم به غذا می گی و هم به عمه و عمو)، آبه، به به (غذا)، دده، هاپو، نی نی، من منه (مال منه) و...... دیروز هم صدای خروس رو یادگرفتی البته خروس تو بجای قوقولی می گه خوخو و توپت رو...
19 آذر 1391

13 ماهگی

عزیز دل مامان چند روزی میشه که قدم به سیزده ماهگی گذاشتی. سیزده  ماه پراز تب و تاب. سیزده  ماه پر از شیرینی و گاهی سختی. سیزده ماه پراز اتفاق های ناب، پر از تازه شدن، پراز پر کشیدن.  دخترکم اینروزها بی شک همان دختر رویا هایم است. دخترکی با موهای مجعد و چشم هایی که از شیطنت برق میزنند. با همان خنده های بی دلیل و نق نق های گاه و بی گاه. با همان منطق عجیبش در خواستن وسایل ممنوعه و با تمام سربهوایی هایش در کوچه و خیابان. باسخاوتمندیش در قسمت کردن خوراکیش با عروسک هایش و با پشتکار عجیبش در اموختن و کشف ناشناخته ها.با تمام حس استقلالش در غذا خوردن و بازی کردنش با سرسره های پارک دختریَم این روزها همچنان مشغول زد و خورد با وسایل ...
20 آبان 1391

مرواریداتو قربون

یک سال گذشت؛ تقویم ها گفتند اما من باور نکردم اگر شما به جای من بودید از کجا شروع میکردید؟ در حالی که یه عالمه خاطره ی ریز و درشت توی ذهنتون پشت سر هم قطار شدن و شما هم که زیاد به حافظتون اطمینان ندارین و میترسین که بعضیاشون از گوشه کنارهای ذهنتون در برن از شوق اینکه امروز با اولین خنده ی صبح دوتا مروارید سفید کشف کردید که تمام وجودتون غرق شادی شده و تموم روز دلتون خواسته تا هی این بهشت کوچولو لب از لب باز کنه تا شما بتونید این صید زیبا رو دوباره ببینید سردر گم نمیشدید که ای بابا حالا از کجا بگم، از خوشی های دیروز یا از شوق امروز؟ اما شنیدم که کسی گفته:" زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است" پس فعلا بیخیال گذشته ه...
12 مهر 1391

یک سالگی

    نازنینم امروز آمده ام تا از حال و هوای یک ساله شدنت بنویسم،از این روزها که دیگر طاقت نشستن نداری، چند روز پیش افتاده بودی روی دور راه رفتن و انگار بخواهی یکروزه تا ته دنیا بروی یک لحظه ارام نداشتی، افتادی و با خنده برخواستی و دوباره و دوباره و دوباره...انقدر که اخر شب انگار پاهایت نا نداشتند کلی وقت ماساژت دادم که خیلی حال کردی و بهمان خوش گذشت. دیگر اینکه اینروزها می خواهی خودت غذا بخوری و تا قاشق به دستت ندهم دهانت را باز نمیکنی مبادا که قاشق اجنبی وارد دهانت شود و البته خبلی بازیگوشی و غذاها را به تمام وسایل خانه میدهی بخورند الاخودت! الان این روزها به برکت حضور پرجنب و جوشت هیچ کدام از وسایل خانه سر جایشان نیستند و ا...
12 مهر 1391

حالم از آدمهایی که دارمشان خوب است

  چه معصومانه می‏خندی و کودکانه نگاه می‏کنی! و گریه سر می دهی   تو پاک‏ترینی و فرشته از چشمانت فرومی‏ریزد. بابایی همیشه می گفت: بابا که شدم ... به دخترم پول تو جیبی نمیدم !!! تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم موهاشم بخوره تو صورتم در گوشم پچ پچ کنه .... بگه بابایی بهم پول میدی ؟ داریم با بچه ها میریم بیرون موهاشو بزنم کنار ، ماچش کنم بگم برو از جیبم بردار بابایی به خاطر دخترم هم که شده یه روزی بابا میشم !!!!   ...
11 مهر 1391