روزهای بعد از بیماری
روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم هر دوی ما. بیماریت زیاد سخت و جدی نبود. فقط بدقلقی زیاد داشت. کلاً بد مریضی و شانس آوردم که حدسم اشتباه بود گرچه در مورد محمد پسرعمه ات حدس من درست بود و ابله مرغان گرفته بود.... نصف شب ها به خاطر خشک شدن دهانت و درد آفت ها انقدر جیغ داد و گریه سر می دادی که در حال فنا رفتن بودم... دارو خوردنت را هم که نگو... کشتی منو تا یه قاشق استامینوفن خوردی... چهار دست لباس و یک شیشه دارو تلف شد و تموم وجودت بوی استامینوفن گرفته بود ... خدا را شکر الان بهتری ولی خودم خوب نیستم....
اما این روزها بی نهایت مهربان و احساساتی شده ای ... هر بار من بر می گردم خونه با خنده و شادی و ذوق ازم استقبال می کنی. دستت را دور گردنم میاندازی و کلی بهم محبت می کنی. اونقدر که تموم خستگی هام از تنم در میره و جاش پر از جوونه امید میشه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی