دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

خدای خوب من

خدای خوب من، خدای خوب عسل، خدای خوب من و عسل: امتحانم می کنی بکن تلنگرم میرنی بزن . صبرم را می سنجی بسنج . اما نه با عسل. من نه حسینم نه ابراهیمم و نه یعقوب . من حتی به اندازه مادر منتظر فرشته هم نیستم. من فقط یک مادرم . نه می توانم کبود شدن و بی نفس ماندن کودکم را ببینم و نه می خواهم . به خداییت قسم من را اینگونه امتحان نکن . .... خدای مهربان من و عسل: شکرت و هزاران بار شکرت . : : * عسل در حال دویدن است و پرده  رشته ای آویزان.... ناگهان یکی از نخ های پرده به دور گردنش بسته می شود و عسل نقش بر زمین و ........ خدا بار دیگر دخترک را به من هدیه داد...
7 مرداد 1393

روزهای داغ تابستان

این روزها که خسته و گرسنه و تشنه ام بیش از هرچیز کتاب میخوانیم یکی از بهترین آنها کتاب یک گربه و پنح موشه اثر استاد مصطفی رحمان دوست از انتشارات کانونه که هم میشه با انگشت های کودک بازی کرد و ساعت ها سرش را گرم و هم به عنوان نمایشنامه بازیش کرد....   دومی کتاب به کبوتر اجازه نده اتوبوس براند . اینم از انتشارات کانونه که در زمینه آموزش نه گفتن به بچه هاست... موضوع داستان راننده ای که اتوبوسش را  دست کودک خواننده کتاب می سپارد و کبوتری که اصرار میکند  اتوبوس را براند......   سومین کتاب، کتاب خشم قلمبه باز هم انتشارات کانون در زمینه کنترل خشم، که داستان بچه ای را روایت میکند که وقتی عصبانی میشود خشم او به صورت...
14 تير 1393

کتاب

چند وقتی بود میخواستم  کتابهای انتخابیم را در وب بزارم .... دیدن از نمایشگاه با وجود دخترک 2 سال و 7 ماهه که از ذوق دیدن کتابها و همهمه بچه یه جا بند نمیشد به خوشی گذشت. فقط یه روز به نمایشگاه کتاب اختصاص یافت. از ساعت 10 صبح الی 2 بعد ازظهر نمایشگاه بودیم .  از سالن هایی را که به ناشران کودک و نوجوان اختصاص داده شده  من رسیدم به ۲ تای آن سر بزنم و لیست بگیرم و چند تایی کتاب بخرم. به انتشارات افق،  قدیانی ، جمال ، صابرین  و کانون پرورش فکری کودکان سر زدم . نمایشگاه خیلی شلوغ بود و نمیشد سر فرصت همه ی کتاب ها را ورق زد و با مسئولین غرفه صحبت کرد . اولین کتابی که نظرم را خیلی جلب کرده کتا...
5 خرداد 1393

اولین ترس

دخترم... نمیدونم چی بگم...اصلا روم نمیشه توی چشمای قشنگت نگاه کنم... روز تلخی بود دیروز برای من... قطعاً برای تو هم اگر در خاطرت بماند... دلم خیلی شکسته...  روحم درد میکنه... قلبم درد میکنه...  بدجایی و بدجوری گیر افتادم... خسته بودم و نتونستم بر ترسم غلبه کنم!!!  نتونستم طاقت بیارم و بدترین کار ممکن رو کردم. این رو اینجا برات مینویسم تا بدونی که چقدر به من سخت گذشت نازنینم... چقدر من ضعیفم برای امانتی که خدا به من داده... مدتی طول میکشه تا بتونم با خودم کنار بیام. نمیدونم چقدر ولی برام دعا کنید اگه مجالی بود... پ ن: آثاری از ترس دیروز در وجود دخترک نیست و خدارا هزااااااااااار مرتبه شکر. هنوز البته ا...
28 ارديبهشت 1393

استقلال طلبی!

این روزهای من پر شده از... "بگذار خودم برش دارم" "بگذار خودم بخورم" "بگذار خودم بپوشم" "بگذار خودم بیارم" بگذار ...بگذار...بگذار...خودم...خودم ...خودم... اگه خدای نکرده چیزی رو بدون اجازه با بزور ازش بگیرم داد میزنه:"بگذار خودم بدم!!!!" بعد ازم میگیره و دوباره بهم میده ...این درحالیه که مثلا سر دادن اون چیز نیم ساعت براش صحبت کردم و به انواع روش ها ازش خواستم بهم بده و نداده... یکی از کتاب های می می نی را آوردم بخونیم تا سرش گرم باشه. به خطوط اطراف می می نی نگاه میکنه میگه مامان می می نی خورشید شده؟! کتاب هتی هیس هیس را آوردم بخونیم میگه مامان من دم هتی را گاز بگیر...
15 ارديبهشت 1393

شاعر کوچک من

  دختر کوچولوی من این روز ها شعر می گویی و شعر می خوانی آری شعر... شعرهایی که هم وزن دارند و هم قافیه.... بعضی هایشان بر وزن شعر معروف یه توپ دارم قلقلیه و بعضی هم بر وزن دلخواه خودت.... شعرات از ته اعماقت خارج میشن و من خیلی خوشم میاد ازشون... مثلاً موقع رفتن به دستشویی می خوانی: دمپایی دارم صورتیه من دمپایی نداشتم بابام بهم عیدی داد دمپایی صورتی داد یکی یکی راه رفتم به دستشویی رسیدم و همچنان می خوانی.... خدا را چه دیدی... شاید شاعر شدی ... شاید آنقدر خواندی که دنیایم پر شد از ترانه های کودکی **** بعداً نوشت: عکس دار شد**** تو این عکس در جستجوی پفک بود و بالاخره هم پ...
1 ارديبهشت 1393

عيد 93

سال نود و سه برایمان زیبا شروع شد... با دیدن عزیزانی که یک دنیا شادی به ساعاتمان سرازیر کردند... مثل خیلی ها دید و بازدید اجباری و عادتی و معذوراتی نرفتیم و هرجا رفتیم از سر رغبت و میل باطنی بود و لذت بردیم از مصاحبت میزبان... دخترک مثل همیشه راحت و فارغ از بندهای اجتماعی بود...خودش از خودش پذیرایی میکرد و از ما نیز... راحت هدیه و عیدی میگرفت و تشکر میکرد... بی دریغ میبخشید ..... اما همچنان پذیرای هر محبتی نبود...!!!!!!!   بعد هم رفتیم سفر دوسه روزه با میهمان عزیزمان و چندی از اقوام...خوش گذشت...حال و هوایی عوض کردیم...و دخترک با وجود کلی خستگی حاصل از کوهنوردی و آب بازی آن هم در آب سرد شاد و سلامت به خانه بازگشت... *...
11 فروردين 1393

بهار پر ترانه

عسل فلش کارت هاش را ردیف کرده؛ تازگی به جای سگ میگوید داگ چند روز پیش بود که صدایم کرد "مامان بییییا"با همان تشدید همیشگی روی یا. رفتم پیشش دیدم میگه "بییده" میگم چی و بدم مامان جان؟ میگه داگ /کت بده عسلو. اولش نفهمیدم.باز پرسیدم چی میخوای مامان؟؟؟ داد میزنه داگ.سگ.کت بده عسلو....خب درسته که داد زده بود اما کلی ذوقشو کردم....   ظرف های کابینت ها توی آشپزخانه رژه میروند...خانه تکانی دارم... از اتاق خواب و اتاقک عسل در آمده ام ، تازه به آشپزخانه رسیده ام... اما مگر این آهنگ میگذارد... نمیتوانم به خودم غلبه کنم... محمد نوری میخواند...مرد چوپان...میرسد از دور صدای ساز مرد چوپان...میروم با آهنگ...میروم بالا تا ابر...تا رویا...ت...
27 اسفند 1392

29 ماهگی

زندگی زیباست...وقتی مادر تو دختر کوچولوی دوساله و 5 ماهه هستم ...وقتی ثمره ی 2 سال و نیم با هم بودن و میبینم ... وقتی از اون طرف اتاق دستاتو باز میکنی و با سرعت میای شیرجه میزنی توی بغلم ...  وقتی صورتت را مثل وقتایی که خودم اینکارو میکنم میگیری بین دو تا دستای کوچولوت  و با اون دوتا چشم سیاه شیطونت زل میزی توی چشمام ... وقتی هر بار که سر نمازم میای چادر کوچولوی خودت را سر میکنی و سجاده کوچیک خودت را کنارم پهن میکنی زیر لب ذکر صلوات را میگی ... وقتی از در که میای تو بلند داد میزنی"سَلام" بگذریم که اصلا طرفم نمیای و سرتو می اندازی پایین و دور اتاق میدوی ... وقتی میبینم دستای کوچولوتو مشت میکنی یکی یکی انگشتاتو باز میکنی و قصه 5 تا ...
10 اسفند 1392