دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

روزهای پایانی انتظار

عسل مامانی....... این روزها ،توده های خریدت همه جای خونه به چشم می خوره تا من دل بکنم از وارسی شون و نهایتا یه گوشه ای از اتاقش جاشون بدم تا بعد که بچینیمشون. این روزها هر بار یه فکری  برای تزیین اتاقش می کنم و چند ساعت بعد یه فکر دیگه ،جایگزین قبلی می شه   این روزها شمارش معکوس رو برای دیدن عزیز کوچولو مون شروع کرده ام این روزها بیشتر لباس هام دیگه اندازه ام نیستند این روزها همه اش با همسری در حال خرید هستیم و لیستم تقریبا تکمیل شده این روزها  اگر همسری دور و برم نباشه  که دستم را بگیره سخت ترین کار دنیا از جا بلند شدنه  این روزها دلتنگم از اینکه روزی می رسه که عسلم دیگر درون...
28 شهريور 1390

هفته 27

عسل مامانی حالت خوبه؟   با این تکون های شیرینت عشق دنیا رو یه جا تو دل من و باباییت می ریزی! فدای اون قد و بالای نازت بشم مامانی که داری روزای اخر مهمونیتو تو کلبه دل مامانی می گذرونی...... وقتی رفتم سونو بازم طبق معمول هزار تا فکر و خیال بد تو ذهنم داشتم که وقتی رو تخت دراز کشیدم و دیدم که چه جوری قلبت برای زندگی من و بابا تند تند می زنه چنان حالی شدم که مونده بود های های گریه کنم.  بابایی هم چنان دقیق به تپشای قلب مهربونت نگاه می کرد که دیدن چشماش برای من به اندازه شیرینی صدای قلب تو عسلکم.   عسل زندگی ما! کوچولوی 1 کیلو 100 گرمی  من، تو سونوگرافی اقای دکتر گ...
27 مرداد 1390

اگه تو نبودی

          عسل ماماني...... اگه تو نبودی اگه تو نبودی ....اگه تو رو نداشتم.....اگه خدا تو رو به من نمیداد .....من از کجا باید میفهمیدم که این حس قشنگ که توی همه دنیا فقط یک مادر داره چیه..... اگه تو نمیومدی توی دلم من اینقدر بزرگ نمیشدم.....تو جوانه سبز مامانی....تو همه زندگی منی.... اگه تو نبودی ....من این همه احساس متفاوت رو کجا تجربه میکردم؟؟؟ گل مامان اگه تو نبودی اگه تو نمیومدی ....من از کجا عشق همراهمو با چشمام میدیدم؟؟ تو به همه زندگی من رنگ پاکی زدی...منو با عشق همراه کردی.....صبر رو به من یاد دادی...        عسل مامان...
23 تير 1390

شروع ماه هفتم

بسم الله. شروع هفتمين ماه گل دخترم ، عسل مامان سلام. این چند روز فرصت نشد که برات بنویسم. امروز هفتمين روز از هفتمین ماهه گلم. باورم نمی شه پاييز امسال سه نفر می شیم.      مثل یه رویا می مونه. یه رویای شیرین و دلچسب. یه رویای صورتی. بابايي خيلي  منتظرته گلم. نمی دونی چه اشتیاق عجیبی تو نگاهشه وقتی گزارش حرکتات رابهش می دم .   پرنسس خانوم! این روزا خیلی شیطون شدی. دیگه حرکت کردن و تکون خوردنات با چشم هم قابل دیدنه. خیلی لذت بخشه، خیلی. وقتی تکون می خوری، وقتی لگد می زنی یه چیزی تو قلبم تکون می خوره. یه حس غریبی زیر پوستم می دوه. می دونم مثل یه چشمه زلال و پاک جاری می شی تو ...
17 تير 1390

ویزیت

  سلام دوستان خوبم من فردا وقت ویزیت دکتر ( دیدار عسل كوچولو) دارم و بعد از ظهر هم می خواهیم من و بابای عسل کوچولو بریم براش  خرید کنیم.  نی نی من به صورت بريچ(افقي) تو دلم خوابیده و اگه تو این مدت  باقی مانده برنگرده به حالت "سر به پایین" مجبور خواهیم شد با روش سزارین دنیا بیاریمش. ...
31 خرداد 1390

عسل

سلام عسلم!!!!!! با بابایی تصمیم گرفتیم اسمت را بذاریم «عسل» . این اسم مورد علاقه هر دوی ماست. بی صبرانه منتظر لحظه ورودت هستیم. گل دخترم! دیشب یه خواب خوبی دیدم. یه خواب شیرین. توی یکی از همون نیم ساعتهایی که خوابم برد دیدم که به دنیا اومدی. دیدم که بغلت کردم.  نمی دونی چه لحظه لذت بخشی بود. آرامش عجیبی توی این خواب بود که یقین دارم به برکت قدمهای نازنین توئه. توی خواب با خودم فکر می کردم اگه تولد یه نوزاد انقدر راحت و بی درده، پس چرا من این همه می ترسیدم؟ از صبح دارم به این رویای شیرین فکر می کنم.    ...
3 خرداد 1390

صدای تپش

  نفس مادر سلام امروز 2 روز از هفته ششمه. تو شش هفته ست که با مایی. دیگر  حضورت پرنگ و جدی شده. 24 بهمن 89 برای اولین بار دیدمت. یه عکس سیاه و سفید. صدای قلبت را شنیدم. بابایی هم همراهم بود و از شوق شنیدن صدای قلبت چشم هایش برق میزد. قلب کوچکت تند تند مثل یه گنجشک کوچولو می زد. با دقت گوش کردم و گوشه دلم ضبطش کردم، برای یادگاری. دکتر گفت همه چی خیلی خوبه.     ...
24 بهمن 1389