دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

معجزه های مامان و بابا

روز دختر

در زندگی من دخترکانی هستند که روحم را با مداد رنگی هایشان رنگ می زنند آسمانم را سبز زمینم را آبی و دریای بی کرانم را سرخ .....   خورشید زیر پایم است و گلهای اقاقیا بالای سرم....   حضورشان همه چیزم را تغییر داده تابستانها برف می بارد و زمستانها همواره خورشید می تابد...   دخترکانم پیامبرانی هستند که هر لحظه مرا با معجزاتشان مومن تر می کنند....   با حضورشان هر روز برای من روزدختر است.     ...
20 مرداد 1395

اولین سفر با دوقلوها

گرد ِ جهان گردیده ام، خوبان ِ عالم دیده ام لطف ِ همه سنجیده ام، اما تو چیز ِ دیگری آفاق را گردیده ام، مهر ِ بتان ورزیده ام، بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز ِ دیگری     سفررفته بودیم ...مشهد ...شهر عشق و عاشقی...    دخترکم زل می زد به کاشیکاری های سقف دارالحجه اش.... به آینه کاری ها و تشعش نور از لا به لای آنهمه منشور رنگی زیبای آویزان شده به لوسترهای سقفش...  از تمام زیارت بارگاهش این است همه ی آن چیزی که هر شب و هرشب سراغش را می گیرد...    و من یادم می آید که نشسته بودم رو به روی حرمش و نگاهم به جمعیت عاشق بود...  به آن همه زیبایی و میان آن همه نور چرخ میزدیم .... به قلب و روح ...
6 مهر 1394

باز آمدیم

روزشماری میکردم تا باز هم بنویسم... تا بیایم دمی در این خانه ی مجازی بنشینم سر بر شانه ی خاطرات دور بگذارم... بوی کودکی ها را استشمام کنم... و بر غصه های کوچک نخ نمای قدیم بخندم... اینجا نیمی از جان من است... نماد تمام لحظات بودن با فرزندانم... ***** کلی نوشته بودم پرید    یه فرصت مناسب دوباره مینویسم ...
14 مرداد 1394

زمزمه

نشسته ام پشت مانیتورم و فکر میکنم که حتما روزی میاید که دخترک برای داشتن ِ نعمت ِ خواهر و برادر از من تشکر میکند.... حتما یک روز میاید که تمام دعواها وقهرها و لجبازی هایشان به پایان رسیده است و آن صلح و آرامش ودوستی عمیقی که بین برادر و خواهرها هست بینشان جریان دارد .... حتما خوشحال خواهد بود ازین همصحبت های مهربان ودلسوز ودوست داشتنی! وخداراشکر خواهد کرد که مادرش ناخواسته باردارشده تا همدمی هایی بیایند برای تنهاییهایش..... برای روزهای سخت زندگی اش و بشوند سنگ صبور و مونس حرفهای نگفتنی اش..... حرفهایی که حتی نمیتواند به مادرش بگوید ... همانطور که من امروز ...   ساعتها حرف دارم برای خواهرهایم.....ساعتها وساعتها ...
18 فروردين 1394
1