دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

اولین سفر با دوقلوها

گرد ِ جهان گردیده ام، خوبان ِ عالم دیده ام لطف ِ همه سنجیده ام، اما تو چیز ِ دیگری آفاق را گردیده ام، مهر ِ بتان ورزیده ام، بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز ِ دیگری     سفررفته بودیم ...مشهد ...شهر عشق و عاشقی...    دخترکم زل می زد به کاشیکاری های سقف دارالحجه اش.... به آینه کاری ها و تشعش نور از لا به لای آنهمه منشور رنگی زیبای آویزان شده به لوسترهای سقفش...  از تمام زیارت بارگاهش این است همه ی آن چیزی که هر شب و هرشب سراغش را می گیرد...    و من یادم می آید که نشسته بودم رو به روی حرمش و نگاهم به جمعیت عاشق بود...  به آن همه زیبایی و میان آن همه نور چرخ میزدیم .... به قلب و روح ...
6 مهر 1394

روزشمار

کمتر از دو ماه و دو هفته دیگر باقیست !..... از بارداری اول زودتر گذشت انگار.... شاید چون سرگرم اولی بودم و وقت زیادی برای شمردن روزهای باقیمانده نداشتم والبته ندارم ! حالا 2  ماه و نیم دیگر مانده تا این دوتا وروجک ِ کوچک بدنیا بیایند.... وروجک هایی که اینروزها معلوم نیست آن تو ! دارند چه ورزش رزمی انجام میدهند! که اینهمه بالا وپایین میپرند وهی شکم من را کج ومعوج میکنند !!! وخب ....این پست، جهت اعلام جنسیت وروجک هایمان است!!!!! یک دختر و یک پسر .... به نام های عمادرضا و آیسا انشاءالله قدمشان خیر باشد   پ ن : اینروزها حالمان خوش نیست تا یک عکسی ونوشته ای از این دخترک بگذاریم. خبر فوت عموی همسرم که حا...
8 فروردين 1394

درد تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود گاهی

  امروز 43 روزی است که دایی مهربانم از پیشمان رخت بر بسته است و در زیر خاک و سنگ قبری که نمادی از اوست آرام گرفته است . دایی مهربانم 43 روز گذشت ، تشییعت کردیم ، سوم و هفته برایت برگزار کردیم ، مراسم چهلمین روزت را برگزار کردیم، گریه کردیم ، غصه خوردیم به خویشتنمان دلداری دادیم ، به همه مان دلداری دادند اما هر لحظه آرام وقرار نداشتیم، آنقدر که برای فرار از محدودیت ذهنیمان خویشتن را به دیوانگی میزدیم تا از یادمان نروی و قول میدهیم که هرگز از یادمان نروی تا به تو برسیم که حتما میرسیم !!! به همه مقدسات قسم تحمل فهم  نداشتن تو  برایمان سخت سخت است ، آخر نبودنت است که بودنت را توصیف می کند ! اولین عید بعد از رحلت...
16 اسفند 1393

من و عسل و دوقلوها

این بارداری سختی‌هایم دوبل است، اما شیرینی‌اش هم. این که بنشینم کنار دخترک و برایش بلند بلند کتاب بخوانم و وقتی دخترک می خندد، دوقلوها دوتایی باهم محکم لگد بزنند، یک دور میروم به بهشت و بر میگردم! روزی چند بار رفت و برگشت تا بهشت، به همه آن سختی‌ها می‌ارزد! دوقلوها را درست مثل دخترک دوست دارم. دستم را همان طوری که قبلا بود، می‌گذارم روی شکمم و می‌گویم «قربونتون برم، عشق های من!» دخترک برمی‌گردد و می‌گوید «با من بودی؟» می‌خندم و می‌گویم «با هرسه تون بودم، عزیزانم!» **************** ماه دوم بارداری اتفاق هایی افتاد که متاسفانه باعث...
17 بهمن 1393

عذرخواهی

عذر میخوام که به علت ضعف شدید و سرگیجه مداوم نمیتونم نظراتو جواب بدم ایشالا در اولین فرصت حتما مشتاقانه میام و گپی میزنیم. دلم برای همه دوستان تنگ شده... لطفاً کم لطفی منو به بزرگی خودتون ببخشید ...
5 آذر 1393

بال پرواز

بال پروازم هست،         شوق پروازم هست،            نای پروازم هست،        جای پروازم هست،      هوا پاک است ..... سی و دو سالگی بر من مبارک   [آیکن مادری خود شیفته و در حال ذوق مرگ شدن] چه زیباست هدیه گرفتن از کسی که نمیدانی کیست که نمیداند کیستی...چه زیباست بی ریا دوست داشته شدن...چه زیباست وقتی خودت فقط خود خودت بدون ان صورتک های همیشگی در دل دوستی باشی دوستی که دستت را بفشارد و برایت در این خانه ی کوچکش کنار خودش جایی باز کند...دوستی که بفرما بزند که بنشینی و هروقت که خو...
23 بهمن 1392

پایان سی و یک سالگی!

یه قدم مانده به پایان سی و یک سالگی پر ماجرای من... سی و یک سالگی بی بازگشتم... سی و یک سالگی ِ پر از تصمیم های خیره کننده ، پر از روابط دوستانه ی جدید، پر از اموختن ها، پر از دیدن ها و شنیدن ها... به پایان رسیده با سرعت هرچه تمام تر...حتی  پر سرعتتر از سرعت نور شاید!!!!  و من برای متوقف کردنش اکسیری ندارم جز غوطه ور شدن در نگاه دخترم که انگار زمان را برایم نگاه میدارد... هر لحظه برایم اعجازی دارد...این روزها اما منادی من است... دم به دم با صوت زیبایش برایم توحید میخواند ...پیش از این عاشق ترتیل خواندن استاد شهریار بودم ـ حالا اما با هرآیه خواندن دخترک دلم میخواهد خدارا بغل بگیرم و ببوسم!!! http://uplod.ir/222z9...
19 بهمن 1392