دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

روز دختر

در زندگی من دخترکانی هستند که روحم را با مداد رنگی هایشان رنگ می زنند آسمانم را سبز زمینم را آبی و دریای بی کرانم را سرخ .....   خورشید زیر پایم است و گلهای اقاقیا بالای سرم....   حضورشان همه چیزم را تغییر داده تابستانها برف می بارد و زمستانها همواره خورشید می تابد...   دخترکانم پیامبرانی هستند که هر لحظه مرا با معجزاتشان مومن تر می کنند....   با حضورشان هر روز برای من روزدختر است.     ...
20 مرداد 1395

اربعين 93

  وقتی اسم کربلا میاد ناخودآگاه دل آدم پر غصه و دلتنگی میشه حالا وقتی مسافر کربلا داشته باشی این دلتنگی بیشتر میشه و هر چی این مسافر بیشتر بهت نزدیک باشه ، آه و حسرتت بیشتر ... به اندازه خود کربلا دلتنگ کربلام ... دلتنگ رقص اون پرچم سرخ روی گنبد ، قدم زدن تو بین الحرمین دلتنگ کبوترهای حرم ... شیش گوشه ، خیمه گاه ، علقمه ، کف العباس و ... ارباب دلم خیلی تنگته ...   مادر و خواهر و برادرهایم مسافر کربلایند امسال بازم این حس خیلی سخت تر از سال قبل تکرار شد ... : پ.ن1: جاموندن خیلی درد داره ، خیلی ... پ.ن2: هر سال دستام خالی تر میشه ؛ حتی نتونستم اسپند هم برای زائرات دود کن...
17 آذر 1393

هر روز عاشورا و هر جا کربلا

سلام بر حسین (ع) و یارانش. "حسیـــــــــــــــــــــــــن "   نیامد که اشک ما را جاری کند... و نرفت که ما را دلتنگ خود کند... نیامد که ما را سیاهپوش کند... و نرفت که کبودی بر روی سینه ما به جای بگذارد! آمد که امید دوباره دل آدم و فرزندان آدم باشد!  آمد که درهایی که عقل با منطقش بر روی تو بسته بود .. با عشق باز کند!  و در این بین عقل را به سخره گیرد... شاید آمد که بگوید همیشه درمان رفع عطش آب نیست... آمد که بگوید لازم نیست برای سقا شدن دست داشته باشی!  لازم نیست برای شهید شدن جوان بالغی شده باشی... عبدالله سه ساله هم می تواند...حتی یک طفل شیرخوار 6 ماهه هم می تواند... آمد که بساط ما را بر هم زند!...
15 آبان 1392

این روزهای من

عسل مریض شد، استفراغ و بعد استفراغش شدیدتر شد، نیمه های شب بود و دستم به جایی بند نبود... تا صبح بشه جونم به لبم رسید، نمی دونم چطوری زنده موندم، چطوری سکته نزدم، صبح بردیمش دکتر، سرم  و دارو و اینکه فعلاً چیزی نخوره، وای خدای من، بچم داشت از گرسنگی تلف می شد، اونوقت دکترش میگفت چیزی نخوره!!!!!!!!!!! شاید فقط یه دیوونه و روانی بتونه چنین چیزی بگه، اما وقتی دکترش را عوض کردم بازم همون حرف ها را گفت، طفلی زیر سرم تیکه تیکش کردن، از همونجا زنگ زدم اداره و مرخصی گرفتم، حالا چه موقع مرخصی گرفتن؟؟؟؟؟؟؟ درست تو روز تودیع و معارفه رئیس اداره!!!!!!!!! خدا را شکر حالا خیلی خوبه، ولی خیلی ضعیف و لاغر شده، ایناش مهم نیست مهم سلامتیشه که بدست آو...
13 خرداد 1391

شب قدر

بگذار تا بمیرم در این شب الهی                      ورنه دوباره آرم رو روی روسیاهی   چون رو کنم به توبه، سازم نوا و ندبه                       چندان که باز گردم گیرم ره تباهی   چون رو کنم به احیاء، دل زنده گردم اما                       دل مرده می‏شوم باز با غمزه گناهی ...
28 مرداد 1390

طلوع خورشید

  طلوع نزدیک است اگر بخواهیم ظهور تو زیباتر از ظهور همه‌ی زیبایی‌هاست چشم به راه زیباترین بهاریم خدایا انتظار چقدر دیر می‌گذرد با صد نگاه خسته، صدا می‌زنیم تو را بیایید همه منتظر آمدنش شویم ******************** مـژده‌ی آمـدنت قیمـت جـان می‌ارزد تاری از موی تو آقـا به جهـان می‌ارزد ...
25 تير 1390

عید 90

امروز برایت اینگونه دعا کردم: خدایا! به جز خودت به دیگری وامگذارش. تویی پروردگار او، پس قرار ده بی نیازی در نفسش....یقین در دلش... اخلاص در کردارش... روشنی در دیده اش... و بینایی در دیده اش.... سال نو مبارک ...
1 فروردين 1390
1