دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

نقاشی

گلم اومده با یه لحن دل کباب کنی رو میکنه به من و میگه :"مامان  بَتَنَه بده؟؟؟"و من در حالی که اینجوری         نگاهش میکنم هرچی به کله گنجشکیم فشار میارم نمیفهمم چی میخواد و اخرش میگم مامان جون من واقعا نمیدونم چی میخوای... میگه :"ای ی ی ی ...بَتَنه ... یخه ....  اینجوری (در حالی که با دستش جاش  رو نشون میده و ادای لیس زدن در میاره )  ومن بعد کلی فشار به مغزمحترم میفهمم که خانوم بستنی میخواد... وقتی دست بندی از ماکارونی های فرم دار که با هم نخ کرده بودیم و بعد با رنگ انگشتی رنگشون کرده بودی  رو توی دستم  دیدی برق عجیبی توی نگاهت دیدم اونوقت بود که فه...
9 خرداد 1392

مادر

منو ببخش دخترم..... برای تموم وقت هایی که میدونم باید مادر بهتری باشم و نیستم.......... برای تموم وقت هایی که نباید از کوره در برم و میرم........... برای تموم وقت هایی که انگشت اشاره ام را به سمتت میگیرم..... برای تموم وقت هایی که نمی دونم در سر کوچکت چه می گذرد.... برای تموم وقت هایی که یادم می رود دنیا را از دریچه نگه کنجکاو تو ببینم.... برای تموم وقت هایی که شیشه شیرت را روی فرش خالی می کنی به جای تجربه شیرین سرازیری و صدای ریختنش دهن کجی به تموم حد و مرز ها می بینم.... برای تموم لحظاتی که خودم خودم هایت را نادیده می گیرم... برای وقت هایی که وقت کم است یا غذایی که روی گاز است یا تلفنی که زنگ می خ...
25 ارديبهشت 1392

دوری

      گل همیشه بهارم  سلام برای اولین بار دو روز و سه شب از تو دور بودم و بی نهایت سخت گذشت.... چقدر دلتنگت بودم حتی دلتنگ بی قراری های شبانه ات .... نمایشگاه کتاب تهران....چقدر جای تو خالی بود... جای تو در آن همه شلوغی و همهمه ی بچه ها چون حفره ای در دلم بود....چون بغضی بر گلویم... وقتی بچه ها رو میدیدم که با ذوق کتاب هارو تماشا میکردن لحظه ای نمیتوانستم فکرت رو از سرم بیرون کنم و مدام پیش نظرم بودی که از ذوق دیدن اینهمه کتاب چقدر چهره ات دیدنی میشود...  از نمایشگاه کتاب امسال سهم ما دوری بود.... امید زندگی من... دلم میخواست مسافت نزدیک بود و راه کوتاه تا تورا همراه خود میبردم و غرق شعف می...
25 ارديبهشت 1392

18 ماهگی

چه خوب است که این روزها برای نوشتنم، برای بودنم برای نفس کشیدنم، برای صبح ها چشم باز کردنم دلیلی به زیبایی و شیرینی تو دارم . نازنین دختر 18 ماهه و 21 روزه من فروردین نیز به پایان رسید و در آستانه اردیبهشت ایستاده ایم و من  لذت می برم از این روزها به برکت وجود نازنین چشمه ای بهشتی که دنیا دنیا دوست دارمش. باورت می شود اکنون ابتدای سال 92 بعد از یک سال  من صبح ها وقتی از تو خداحافظی می کنم بغض دلتنگی در گلویم چنگ می اندازد؟ نوروز 91 با یک تغییر بزرگ شروع شد . من به کار برگشتم و علی رغم میل باطنی ام تو دلبند نازنین را به پرستار سپردم. برایم سخت بود که تو پاره تنم را برای چند ساعت به کسی دیگر بسپارم و رهسپار اداره شوم اما چاره ای ...
31 فروردين 1392

مشهد 2

امروز که سر بر حرمت می آیم انگار تمام عشق کامل شده است ای ضامن آهو ! به غریبی سوگند دل کندن از این ضریح مشکل شده است     باز دل را به دریا زدیم روز شنبه 26 اسفند مسافرت سه نفره ما شروع شد، شب را کرج خونه هلیا جون دختر عموی شما موندیم و صبح روز بعد از مسیر سمنان به مشهد رفتیم ، هوا بر خلاف انتظارم کاملاً بهاری بود و از سوز و سرما خبری نبود، نزدیکی های ساعت 19 روز یکشنبه به مشهد رسیدیم تا زائر سرایی که بابایی رزرو کرده بود را پیدا کنیم شد ساعت 20:45 خلاصه اینکه تا وسایل را به اتاقمون ببریم  دوش بگیریم شد نیمه شب و دیگه زیارت را گذاشتیم برای صبح روز بعد.   ساعت 6 صبح دو شنبه 28 اسفند با نوازش های ش...
18 فروردين 1392

دوباره مشهد

بهشت کوچک من به لطف وجود تو آقا ما را طلبیده و دوباره داریم میریم مشهد اینبار لحظه سال تحویل در کنار حرم امام رضا هستیم و اینا همش از قدم های مبارک شما چشمه بهشتی هست. خیلی خوبه اولین عیدت را شاهچراغ و دومین عیدت را حرم امام رضا(ع)     حلاوت این روزهایم از شیرین زبانی های توست دختر نازنینم.   بعداً نوشت: ما برگشتیم با کلی خاطره به زودی با عکسها برمی گردیم ...
25 اسفند 1391

این روزا

  اگه بخوام از این روزهایی که مثل برق و باد میگذره بنویسم فقط در چندتا کلمه خلاصه میشه: یک مامان سرشلوغ، یک دختر پر انرژی و خستگی ناپذیر، یک دندون دیگه (هشتمین دندون) یک راه خوب برای تخلیه انرژی ، یک پک صدآفرین خوشمزه و یک پسرخاله تازه متولد شده و دیگه یک عالمه سرخوشی از لحظات و دقایق این پله ی اخر از  زمستان.....   ...
22 اسفند 1391

موهایت

  عسلم فرشته کوچولوی مادر به موهایت حساسی، از همان نوزادی تا حال...  موقع شیرخوردنت که دستم لابه لای موهای سیاهت میرفت دستم را پس میزدی هنوز هم هیچ خوشت نمی آید که بی اجازه دست در موهایت ببریم و یا بدتر از آن شانه اش بزنیم... تازه اگر موافقت کنی و با میل خود بنشینی تا گیسوانت را شانه ای بزنم هزار بار بلند میشوی. چندروز میشود که شانه به دست در خانه میچرخی و گاهی روبه رویم می ایستی در چشمانم زل میزنی و در این گیر و دار و فراری بودن از هر گلسر و آویز مویی اغلب موهایت پریشونه و دور وبرت ریخته که البته خودت هیچ مشکلی باهاشون نداری و فقط اگر در جمع باشیم از هرطرف اطرافیان گوشزد میکنند که "برو موهات رو ببند گلسر بزن خوشگل بشی "...
27 بهمن 1391

آرزوهای مادرانه

" خدا به هر کس اندازه ی تواناییش آرزو می دهد پس اگر آرزوی بزرگی داشتی بدان توان رسیدن به آن هم به تو داده شده" عسلم امروز که این مطالب را برایت می نویسم دلم پر است از آرزو های بزرگ و کوچک، آرزو های مادرانه ای که گاه می ترسم نکند بعد ها بندی شود به پاهای کوچک تو، نکند بعد ها بر شانه هایت سنگینی کند، نکند بعد ها به من بگویی انچه خود نتوانستم به ان برسم را برای تو آرزو کردم، نه من با اینکه دلم پر است از آرزو های مادرانه اما تو را همینطور میخواهم، بدون هیچ بندی به پا و باری بر شانه های معصومت. تو را به خاطر خودت میخواهم با همین خنده های بی پیرایه ،با همین بی قراری های ناگهانی، با همین ناز کردن های زیبایت. برایم مهم ...
25 بهمن 1391