یک سالگی
نازنینم امروز آمده ام تا از حال و هوای یک ساله شدنت بنویسم،از این روزها که دیگر طاقت نشستن نداری، چند روز پیش افتاده بودی روی دور راه رفتن و انگار بخواهی یکروزه تا ته دنیا بروی یک لحظه ارام نداشتی، افتادی و با خنده برخواستی و دوباره و دوباره و دوباره...انقدر که اخر شب انگار پاهایت نا نداشتند کلی وقت ماساژت دادم که خیلی حال کردی و بهمان خوش گذشت. دیگر اینکه اینروزها می خواهی خودت غذا بخوری و تا قاشق به دستت ندهم دهانت را باز نمیکنی مبادا که قاشق اجنبی وارد دهانت شود و البته خبلی بازیگوشی و غذاها را به تمام وسایل خانه میدهی بخورند الاخودت! الان این روزها به برکت حضور پرجنب و جوشت هیچ کدام از وسایل خانه سر جایشان نیستند و از ترس اینکه مبادا سیم تلفن را بکنی یا گل های توی گلدان را بچشی یا مهر و تسبیح را متبرک کنی هر کدام را یک جا ناپیدا کرده ایم که البته با این حال هرچه را بخواهیم باید نشانیش را از تو بگیریم. همین دیروز در یک لحظه غفلت من کنترل تلویزیون را نمی دانم از کجا برداشته بودی دیدم رفته ای توی اتاق و در را هم بسته ای و حسابی دلی از عزا در می اوری!!! تازگی ها وقتی وسایل ممنوعه را بر میداری چون میدانی از دستت میگیریم ارام ارام میروی یک گوشه ی اتاق که ما نبینیم.هنوز باورم نمیشود این کار یک بچه ی یک ساله باشد اما میدانم که تو یک سالت است!!!!
وحالا هم که مجالی یافتم تا سری به این صندوقچه ی خاطراتت بزنم به برکت آنهمه شیطنت و بازیگوشی است که از دیروز رفته ایم خانه ی پدری به خرج داده ای و حسابی خسته ای.
دخترک وروجک من هر چه از ناز کردن ها و چیز فهمیت بگویم کم گفته ام و اینها تنها بخشی از شیرینی های یک سالگیت بود.
دیروز بابایی میگفت این دختر چه چشم های شیطونی داره! و امروز دایی می گفت چه چشم های گیرایی! انگار با چشم هاش حرف میزنه . و البته من بیشتر در فکر این بودم که چشمت چه چیزی را گرفته که یجوری یواشکی میخواهی بری ببینی مزش چیه!!!!!!!!!!!!ا
چند تا عکس از تولدتت در ادامه مطلب
دخترکم تولدت مبارک باشه، قول می دم سال دیگه جبران کنم و یه تولد حسابی برات بگیرم آخه دلم نیومد با این حال و روز پدری جشن بگیرم