مرواریداتو قربون
یک سال گذشت؛ تقویم ها گفتند اما من باور نکردم
اگر شما به جای من بودید از کجا شروع میکردید؟ در حالی که یه عالمه خاطره ی ریز و درشت توی ذهنتون پشت سر هم قطار شدن و شما هم که زیاد به حافظتون اطمینان ندارین و میترسین که بعضیاشون از گوشه کنارهای ذهنتون در برن از شوق اینکه امروز با اولین خنده ی صبح دوتا مروارید سفید کشف کردید که تمام وجودتون غرق شادی شده و تموم روز دلتون خواسته تا هی این بهشت کوچولو لب از لب باز کنه تا شما بتونید این صید زیبا رو دوباره ببینید سردر گم نمیشدید که ای بابا حالا از کجا بگم، از خوشی های دیروز یا از شوق امروز؟ اما شنیدم که کسی گفته:" زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است" پس فعلا بیخیال گذشته ها
اندر حکایت دو تا مروارید سفید
عسلم چند روزی میشد که یکم بی قراری میکردی با اشاره ی اطرافیان که پس ما کی بیایم آش دندونی بخوریم و این حرفا با خودم گفتم واقعاً دیگه وقتش شده از اونجایی که خیلی از این دوران اخبار ترسناک شنیده بودم که مثلاً بچه ی فلانی رو دیدی طفلک چقدر لاغر شده بود داره دندون در میاره" یا این یکی" که هر چی مریضی هست و نیست گریبانگیر بچه ای میشه که داره دندون در میاره از تب و لرز بگیر تا ببخشیدا اسهال و تشنج" خلاصه توی دلم همچین خالی شد که نگو هرچند زیاد به روی خودم نمیاوردم اما همش میترسیدم که این حرفا جدی باشه و دختر کوچولوم خیلی اذیت بشه اما خدا رو شکر اونطور که تعریف میکردن نبود یکم بی قراری داشتی کمی هم لاغر شدی اما تب نکردی بازم خدا رو شکر تا که بالاخره امروز صبح با دیدن اون دو تا مروارید زیبا اونقدر خوشحال شدم که دلم نمیخواست یک دقیقه ازش جدا بشم. چه حس زیباییه وقتی ذره ذره تکامل پاره ی جگرت رو میبینی. نه که ببینی حس میکنی با تمام وجودت، با تمام احساست، از عمق جانت.
حالا دیگه میتونم براش بخونم: چشم سیاتو قربون مرواریداتو قربون