دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

مشهد 2

1392/1/18 15:46
620 بازدید
اشتراک گذاری

امروز که سر بر حرمت می آیم
انگار تمام عشق کامل شده است
ای ضامن آهو ! به غریبی سوگند
دل کندن از این ضریح مشکل شده است

 

 

باز دل را به دریا زدیم روز شنبه 26 اسفند مسافرت سه نفره ما شروع شد، شب را کرج خونه هلیا جون دختر عموی شما موندیم و صبح روز بعد از مسیر سمنان به مشهد رفتیم ، هوا بر خلاف انتظارم کاملاً بهاری بود و از سوز و سرما خبری نبود، نزدیکی های ساعت 19 روز یکشنبه به مشهد رسیدیم تا زائر سرایی که بابایی رزرو کرده بود را پیدا کنیم شد ساعت 20:45 خلاصه اینکه تا وسایل را به اتاقمون ببریم  دوش بگیریم شد نیمه شب و دیگه زیارت را گذاشتیم برای صبح روز بعد.

 

ساعت 6 صبح دو شنبه 28 اسفند با نوازش های شما نفس مادر که انگشتات را روی صورتم می کشیدی و مامان مامان می کردی و مرتب بوسه های آبدار روانه گونه ام بیدار شدیم  و بعد از آماه شدن به سمت حرم حرکت کردیم. (ناگفته نمونه چون مشهد در شرق کشور قرار داره هوا هم زود تاریک میشه و هم زود روشن و ما به این اوضاع عادت نداشتم نماز صبح روز اول قضا شد)

 

 دفعه اول که به حرم رفتیم شما در آغوشم بودی و این بار در کنارم راه می رفتی، قدم به قدم های کوچکت به سوی حرم شیرین بود و پر از خاطره اونقدر شیطون که فرصت عکس گرفتن را به من نمی دادی...........

 

 وقتی از کنار شهرداری مشهد رد شدیم چند کبوتری اونجا بودند که شما فرشته کوچوی من نمی تونستی ازشون دل بکنی از آقایی که اونجا بودن مقداری گندم گرفتم تا شما بهشون دونه بدی و کلی ذوق کردی.

 

از شلوغی حرم و بزرگی و ابهتش شگفت زده شده بودی نمی دونستی به چی نگاه کنی و همش دست منو می گرفتی که به همه جا سرک بکشی. کنار ضریح به قدری شلوغ بود که نتونستیم جلو بریم و فقط از دور سلامی عرض کردیم.

 

عصر سری به فرهنگ سرای بهشت زدیم و بعد هم می خواستیم از صنایع دستی مشهد دیدن کنیم که گفتند چیز خاصی نمیشه پیدا کرد و باید به طرقبه بریم اما چون دفعه های قبل اونجا رفته بودیم قیدش را زدیم و به سمت مراکز خرید روانه شدیم .

 

روزهای بعدی هم به همین منوال گذشتن یعنی صبح ها می رفتیم حرم و عصرها خیابان گردی و کلی لباس خوشکل خرید کردی یه بار که می خواستی همون داخل بوتیک لباس نو را بپوشی و من با کلی خواهش راضیت کردم تا خونه تحمل کنی.

 

روز سال تحویل حرم به قدری شلوغ بود که درها را بسته بودن و ما جلوی در ورودی حرم رواق شیخ طوسی سال نو را آغاز کردیم. البته باید یاد آور بشم سال 92 شروع و پایانش مصادف شده با شهادت بانوی دوعالم مادر ائمه که ازشون درخواست شفاعت و سلامتی برای خانوده ام و تمام دوستانی که التماس دعا داشتند را خواستم.

 

 

در اولین روز بهاری یعنی 1 فروردین هم رهسپار خانه شدیم تا عید دیدنی ها را شروع کنیم.

 

 

 

دوستشان دارم ، میدانی؟ زیبایند. انگار خوب بلدند آدم را خواب کنند.توی دستهایت مهربانی موج میزند وقتی انهارا با لطافت روی صورتم میکشی. دستهایت هنرمندند. هنر دل بردن... هنرساختن... از سرانگشت هایت عشق میچکد دخترکم.............

 

زیبا ترینم زندگی پر است از پستی ها و بلندی ها، زیبا یی ها و زشتی ها، روزهای غنچه ام را لبریز کن از آسانی ها و زیبایی ها و پناهش باش در هر چه سختی و ناملایمات است. آمین.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

مامان بهار
14 فروردین 92 8:54
زیارتت قبول زائر کوچولو
عسل
14 فروردین 92 15:17
به به زیارت قبول حسابی خوش گذشته ها
خو یه خبر میدادی میومدین طرفای ما
ما نیشابور هستیم))
رمزمم عوض شد بنا به دلایلی رمز جدید ))

عسل
14 فروردین 92 19:34
مامانی عسل جووووووووووون رمز درسته گلم از پست جدید این رمز رو میزنم) علتشم نوشتم چرا فدات
یه نی نی توو خواب و رویا
19 فروردین 92 19:16
خصوصی داری عزیزم
تارا
19 فروردین 92 22:56
به به چقدر خوش گذشته؟
اون خانومه توی ماشین بازی کی هست؟

زیارت قبول عسل خون


سلام تارا خانوم
مرسی عزیزم، ایشون هلیا خانوم دختر عموی عسل هستن
گـُ لـ ی
20 فروردین 92 17:00
آرامـش؛ نـبودن جدال نیست .. تـجربهـ حُـضور "خـداسـت" .. همـیشهـ برایت آرزوی آرامـش دارم ..
تارا
20 فروردین 92 17:25
خدای من ! نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گمم ! هم خود را و هم تو را آزار میدهم … هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی … آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” ! خدایا هیچ وقت رهایم نکن ! با خبرای جدید آپم
محسنی
22 فروردین 92 0:59
خداوندا رفیقم را تو یاری کن پناهش باش و درحقش توکاری کن، الهی هرچه میخواهد نصیبش کن ، خدایا بر لبش لبخند جاری کن
گـُ لـ ی
24 فروردین 92 12:33

ﮔﻮﺷﻬآےخـבا پر از آرزوست وَ בستهآیش پر از معجزه ..
آرزویی بکن؛ شآیـב بزرگترین آرزویت کوچکترین معجزه ے خداونـב باشـב ..


گلی خانوم عزیز
سلام گلم من به وبلاگ شما اومدم اما نمی تونم برات کامنت بزارم. آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
اولین فرصت دوباره امتحان می کنم
گـُ لـ ی
27 فروردین 92 19:29
سلام مامانیِ مهربوووون؛ مرسی که بهم سر زدی .. خدا عسل رو واستون نگه داره .. من نی نی ها رو خیلی دوست دارم و عسل کوچولو از این قاعده مستثناء نیست ..
گُـ لـ ی
30 فروردین 92 8:53
سلام؛ نمیخوایین از عسل کوچولو بنویسین ؟!


سلام گلم، خیلی چیزا هست که باید بنویسم اما اصلاً فرصت ندارم همشون دارن از گوشه کنارای ذهنم در میرن
عمه و اریسا کوشمولو
4 اردیبهشت 92 13:20
ای جووونم به شهر اریسای ما خوش اومدی عزیزم چقدرم ماهی بووووووووووس عزیزم
مهتاب
11 بهمن 92 0:27
سلام التماس دعا دارم ختم ازدواج برا منم بگیر