دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

یلدا

  پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن زیر لب یه یادی از نور دل فاطمه کن چشماتو خیره کن و سوره والعصر و بخون یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن اللهم عجل لولیک الفرج شب یلدای تمامی دوستان مبارک زیبایی شب و روزم تویی دختر، خدا تو را نگیرد از من پ . ن : به علت کمبود وقت از عکس های قبلی ویرایش شده با فتوشاپ که خاله زحمتش را کشیده و آپلود کرده می زاریم ...
30 آذر 1391

چهارده ماهگی

شیرینم برای تو می نویسم برای تو که تمام زندگیم هستی و تنها به عشق تو نفس می کشم و تلاش می کنم  عزیزم اینقدر این روزها سرم شلوغه که حتی وقت نمی کنم سری به نت و دوستان قدیمی بزنم چه برسه به نوشتن خاطرات شیرین بزرگ شدنت نفسم این روزها  هر روز که از سرکار برمی گردم کاری و کلمه جدید یاد گرفتی و تمام خستگی رو با خنده شیرینی که وقتی جلوی  در به استقبالم اومدی تحویلم میدی به یکباره پاک می کنی.  در حال حاضر با 14 ماه سن کلمه های ماما ،بابا،دای (دایی) ،عم (هم به غذا می گی و هم به عمه و عمو)، آبه، به به (غذا)، دده، هاپو، نی نی، من منه (مال منه) و...... دیروز هم صدای خروس رو یادگرفتی البته خروس تو بجای قوقولی می گه خوخو و توپت رو...
19 آذر 1391

محرم

  کودک را گفتم : محرم نزدیک است یادم باشد برایت تبل و زنجیر بخرم. بغض کرد و گفت : یادت باشد رفتی عزاداری حسین (ع) آبروداری کنی! یادت باشد غذای نذری برای چشم و هم چشمی نپذی! یادت باشد موهایت را فشن نکنی ،  شلوار جین نپوشی ،  صورتت را زینت و صفا ندهی ،  چشم در چشم نامحرم خودی نشان ندهی! یادت باشد برای خواندن نوحه با کسی نجنگی ،   یادت باشد محرم لباس سیاه بر تن روح و جان کنی،  روی شیطان را کم کنی ،  دست یتیمی را بگیری ،  چای ریز عزاداران حسین(ع) باشی،  بی آنکه کسی بفهمد کفشهایشان را جفت کنی! یادت باشد آبروداری کنی ،  نه اینکه بگویی زینب فاطمه که داغ دار سیلی خوردن های رقیه سه سال...
25 آبان 1391

13 ماهگی

عزیز دل مامان چند روزی میشه که قدم به سیزده ماهگی گذاشتی. سیزده  ماه پراز تب و تاب. سیزده  ماه پر از شیرینی و گاهی سختی. سیزده ماه پراز اتفاق های ناب، پر از تازه شدن، پراز پر کشیدن.  دخترکم اینروزها بی شک همان دختر رویا هایم است. دخترکی با موهای مجعد و چشم هایی که از شیطنت برق میزنند. با همان خنده های بی دلیل و نق نق های گاه و بی گاه. با همان منطق عجیبش در خواستن وسایل ممنوعه و با تمام سربهوایی هایش در کوچه و خیابان. باسخاوتمندیش در قسمت کردن خوراکیش با عروسک هایش و با پشتکار عجیبش در اموختن و کشف ناشناخته ها.با تمام حس استقلالش در غذا خوردن و بازی کردنش با سرسره های پارک دختریَم این روزها همچنان مشغول زد و خورد با وسایل ...
20 آبان 1391

رسماً و قانونن خواهر شوهر شدم و اسماً کوزت

سلام سلام صد تا سلام...! جونم براتون بگه که این چند وقته اونقدر مراسم بله برون و عقدکنون و ... خان داداشی و خواهری (دوتا عقد توی یه هفته) درگیرمون کرده که وقت سرخاروندن نداشتیم... البته مراسم غیر رسمی شون به این سرعت نبود اما وقتی رو دور افتاد (به خاطر فوت عمو عقب افتاد) یه هو همه چی پشت سر هم اجرا شد... در نتیجه الان که بنده در خدمت تونم دیگه به طور رسمی هم خواهر شوهر شدم و هم خواهر زن (قبلاً هم شده بودم) رفت پی کارش... هر چند جای خواهر کوچیک تره هزارتا خالی بود اما من سعی کردم به نحو احسن نقش اون رو هم اجرا کنم!!!! به نظرم خیلی لذت داره داداش و خواهر آدم توی یه هفته ازدواج کنن... داداشی که لحظه لحظه کودکی و بزرگ شدن و مرد شدن ش رو نظار...
25 مهر 1391

مرواریداتو قربون

یک سال گذشت؛ تقویم ها گفتند اما من باور نکردم اگر شما به جای من بودید از کجا شروع میکردید؟ در حالی که یه عالمه خاطره ی ریز و درشت توی ذهنتون پشت سر هم قطار شدن و شما هم که زیاد به حافظتون اطمینان ندارین و میترسین که بعضیاشون از گوشه کنارهای ذهنتون در برن از شوق اینکه امروز با اولین خنده ی صبح دوتا مروارید سفید کشف کردید که تمام وجودتون غرق شادی شده و تموم روز دلتون خواسته تا هی این بهشت کوچولو لب از لب باز کنه تا شما بتونید این صید زیبا رو دوباره ببینید سردر گم نمیشدید که ای بابا حالا از کجا بگم، از خوشی های دیروز یا از شوق امروز؟ اما شنیدم که کسی گفته:" زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است" پس فعلا بیخیال گذشته ه...
12 مهر 1391

یک سالگی

    نازنینم امروز آمده ام تا از حال و هوای یک ساله شدنت بنویسم،از این روزها که دیگر طاقت نشستن نداری، چند روز پیش افتاده بودی روی دور راه رفتن و انگار بخواهی یکروزه تا ته دنیا بروی یک لحظه ارام نداشتی، افتادی و با خنده برخواستی و دوباره و دوباره و دوباره...انقدر که اخر شب انگار پاهایت نا نداشتند کلی وقت ماساژت دادم که خیلی حال کردی و بهمان خوش گذشت. دیگر اینکه اینروزها می خواهی خودت غذا بخوری و تا قاشق به دستت ندهم دهانت را باز نمیکنی مبادا که قاشق اجنبی وارد دهانت شود و البته خبلی بازیگوشی و غذاها را به تمام وسایل خانه میدهی بخورند الاخودت! الان این روزها به برکت حضور پرجنب و جوشت هیچ کدام از وسایل خانه سر جایشان نیستند و ا...
12 مهر 1391

حالم از آدمهایی که دارمشان خوب است

  چه معصومانه می‏خندی و کودکانه نگاه می‏کنی! و گریه سر می دهی   تو پاک‏ترینی و فرشته از چشمانت فرومی‏ریزد. بابایی همیشه می گفت: بابا که شدم ... به دخترم پول تو جیبی نمیدم !!! تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم موهاشم بخوره تو صورتم در گوشم پچ پچ کنه .... بگه بابایی بهم پول میدی ؟ داریم با بچه ها میریم بیرون موهاشو بزنم کنار ، ماچش کنم بگم برو از جیبم بردار بابایی به خاطر دخترم هم که شده یه روزی بابا میشم !!!!   ...
11 مهر 1391