محرم
کودک را گفتم : محرم نزدیک است یادم باشد برایت تبل و زنجیر بخرم.
بغض کرد و گفت :
یادت باشد رفتی عزاداری حسین (ع) آبروداری کنی!
یادت باشد غذای نذری برای چشم و هم چشمی نپذی!
یادت باشد موهایت را فشن نکنی ، شلوار جین نپوشی ، صورتت را زینت و صفا ندهی ، چشم در چشم نامحرم خودی نشان ندهی!
یادت باشد برای خواندن نوحه با کسی نجنگی ،
یادت باشد محرم لباس سیاه بر تن روح و جان کنی، روی شیطان را کم کنی ، دست یتیمی را بگیری ، چای ریز عزاداران حسین(ع) باشی، بی آنکه کسی بفهمد کفشهایشان را جفت کنی!
یادت باشد آبروداری کنی ، نه اینکه بگویی زینب فاطمه که داغ دار سیلی خوردن های رقیه سه ساله هست این داغ ها و درد و زخمها هم رویش چه باک است!
راستی یادت باشد عاشورا بخوانی!
بغض کردم ، اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد، در حال خودم نبودم که دستی روی شانه ام خورد، کودک برایم لیوان آبی آورده بود، نگاهی به آب انداختم و بعد در چشمان معصومش خیره شدم با چشمانش فریاد می زد یادت باشد: آب را خوردی بگویی: سلام بر حسین (ع)