دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

شیطنت های هشت ماهگی

عزیزم هفته اول از هشت ماهگی را تموم کردی و حالا دیگه تنهایی می شینی و دیگه اینکه یاد گرفتی دست بزنی و هیچی اندازه صدای دست زدن خودت خوشحالت نمیکنه هوراااااااااااااااااا بزن دست قشنگه رو دیگه اینکه گاهی بابا را صدا می زنی و وقتی من میگم بابا سرت را طرف بابات می چرخونی، قررررررررررربونت برم عزززززززززززیزم...  و امااااااااااااااا وقتی از دست مامانی ناراحتی تندتند می گی دا دا دا دا، فکر کنم شکایت مامانی را به مادر جون (مامان بابا) می گی، عروسکم اصلاً مزه غذای خودت را دوست نداری نه سرلاک و نه حریره لب نمی زنی و وقتی به زور بهت می دم آنجنان عق می زنی که نگووووووووووووووووو ولی وقتی سفره غذای ما را...
18 ارديبهشت 1391

تقديم به عمو خليل

اي كه سوختي تا من ساخته شدم و براي بالندگيم از جان مايه نهادي و مرا آموختي آنچه بايستي بياموزم. روزت مبارك معلم وقتی به کلاس قدم می گذارد، بهار با نسیم نفس هایش می شکفد و گل و لبخند و زمزمه، فضا را پر می کند. با او آسمان می بارد، چشمه می جوشد، نسیم می وزد و آفتاب سفره مهربان خویش را می گشاید. از خانه تا مدرسه، با هر گام، بهشت نزدیک تر می شود. نگاهش خانه مهربانی است و قلبش مهربان تر از آب. دل ها را به طراوت و پاکی و پاکیزگی می خواند. دست های گرم و صمیمی اش، مشق عشق می نویسد. سرانگشت او افق های روشن فردا را نشان می دهد واشاراتش، آن سوی پرده های خاک و ملکوت پاک خدا را. وسعت شفاف قلب ها، قلمرو اوست و کشتزار جان دانش آموزان تفرّجگاه خرمی...
10 ارديبهشت 1391

عکس های عسل

قربونت برم به چی اینجوری خیره شدی؟؟؟ هااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟ بقیه عکس ها در ادامه مطلب قربونت اون لبخندت برم مادددددددددددددددددددرررررررر مو قشنگ مامانی عسل عسل قند عسل عسلی در سیزده بدر عسل و بابای عسل در دروازه قرآن شیراز قربونت برم مادر ...
2 ارديبهشت 1391

يا صاحب الزمان

فقط بگو   کدوم هفته   کدوم روز    کجا منتظر رسیدنت شم   می خوام کاری بدم دست خودم که   خودم بهونه ی اومدت شم دعا پشتِ دعا برای آمدنت     گناه پشتِ گناه برای نیامدنت     دل درگیر ، میان این دو انتخاب     کدام آخر ؟ آمدنت یا نیامدنت ؟ ...
2 ارديبهشت 1391

شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی...
31 فروردين 1391

حس شیرین مادر بودن

گلم  هر روز بزرگتر می شی، و این یعنی هر روز به بهار تازه و یه عطر نو. و من هر روز بیشتر عاشقت می شم ،  عسلم حالا دیگه با دست های کوچولوت وقت دلتنگیت گونم را لمس می کنی و من تا بی انتها غرق لذت می شم. نازنینم دوست دارم هر ثانیه کنارت باشم تا نفس های کوچولوت را بو بکشم، حلا دست های کوچو لوت را به من یا بابایی می گیری تا بتونی بایستی . حالا با روروکت همه خونه را می گردی و لمس می کنی و نگاه می کنی و از کشف های تازت ذوق می کنی، مامان فدای اون ذوق کردنت و از ته دل خندیدنت، همیشه خندان ببینمت گل بهشتیم، روزی هزار بار شکر به خاطر این همه لطف خداوند ، خدای مهربانی که می دونه من مادری لبریز از عشق فرزندم هستم، گل بهارم دعا می ک...
30 فروردين 1391