دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

سلام عروسک داغم…

فدای اون تن داغ و تبدار و دردناکت بشم … کاش من درد می کشیدم و تب می کردم اما تو سرحال بودی و بازم برام غش غش می خندیدی ساعت۳:۴۵ دقیقه بامداده و مامان هنوز نخوابیده. هر نیم ساعت به نیم ساعت دمای بدنت رو می گیرم.. سر شب حالت خیلی بد بود و دمای بدنت تا ۳۸ درجه هم رسید! با کمک مادری مهربونت مداوم بدنت رو خنک کردیم تا بالاخره ساعت ۱ بامداد دمای بدنت نرمال شد … دوباره ساعت ۲٫۳۰ که زمان داروت بود تب کردی و مداوم بی قراری می کردی الهی بمیرم که با هر تکونی ناله می کنی.. آخر سر مجبور شدم پاهات رو با یه پارچه ثابت نگه دارم تا کمتر درد بکشی… خدا رو شکر که الان دمای بدنت به ۳۶٫۵ رسیده و ان شالله بحران رو پشت سر گذاشتی و...
11 آذر 1390

۲ماهگیت مبارک عزیزم

دخترک من، فرشته کوچولوی من، فندق مامان دوماهگیت مبارک عزیزم… هر چند که امروزت رو با درد و گریه شروع کردی، هرچند که جای واکسن ها حسابی اذیتت می کنه… الهی بمیرم که بعد از تزریق واکسن ها با التماس صورت مامان رو نگاه می کردی … دخترک خوشگل مامان با اون لباس سیاه و خوشگلت حسابی تو دل برو و با نمک شده بودی… آخه عسلکم امروز پنجم محرمه و آقاجونت حلیم دارن تو هم سیاه پوش علی اصغر شش ماهه هستی ۲ ماه پیش همین موقع ها مامان برای اولین بار بغلت کرد و چه لذت عجیبی داشت لمس پوست تنت… دوستت دارم دختــــــــــــرم البته تو عکست لباس تنت نیست آخه لباس سیاهت را شستم تا تنت کنم بعدش رفتیم واکسن زدی ...
10 آذر 1390

دایره عشق

  ساعت 8:45  دهم مهر دایره عشق ما جا برا یه دوست تازه تدارک دید و … عسل  هر دو مون وارد شد عروسکی که باعث و بانی آن شد که ما ( تو و من )‌ دایره عشقمان یکی شود عسلی که سالها ، نیامده عاشقمان کرده بود عسلی که نیامده دوستان و خاله و عمو و دایی‌های زیادی برای خودش دست وپا کرد دل آرامی که نشان داد، نیامده توانایی وسیع کردن شعاع دایره عشق  را دارد بالاخره بدنیا آمد یه جوجه اردک زشت خوردنی یک الهه نیکی آور ،  یک الهه ماه دختر دختر آفتاب گل بابایی آمد ...
14 آبان 1390

بیست روز گذشت

سلام عسلم 20 روز از شروع زندگیت گذشته نازنینم… 20 روزی که کمتر کسی خبر داره بر ما چی گذشت! نمی خوام اینجا ثبت کنم، نمی خوام اولین پستم از تلخی ها باشه فقط خواستم دوستانت بدونن که مجالی برای نوشتن نبود… دیدن برق چشمات، خنده هات توی خواب حتی گاهی گریه هات اینقدر لذت بخشه که همه چیز فراموش می شه، همه روزهای سخت گذشته … هنوز باورم نمی شه تو همون شیطونی هستی که توی شکمم ول ول می خوردی، اعتراف می کنم دلم برای تکون هات تو شکمم بینهایت تنگ شده… داری صدام می کنی مادری… مجالی برای نوشتن هم بهم ندادی…به زودی خاطره روز اول تولدت رو می ذارم کوچولوی من … دوستت دارم عزیزم.. ...
30 مهر 1390

لحظه تولدت.....

چند روزی بود حال خوبی نداشتم مامانی، استراحتم کم شده بود، همه  منتظر ورود تو بودن… دهم مهر از صبح حال خوبی نداشتم تکون خوردن هات خوب بود کمی خیالم راحت بود… دقیقا تا سه بعد از ظهر مداوم تو دل مامانی تکون می خوردی..... بعد از ظهر نوبت دکتر داشتیم، دکتر گفت می خواد تو را بیاره بیرون، منم با خوشحالی موافقت کردم اخه تو دیگه 39 هفته با من بودی، تو دل مامانی جا خوش کرده بودی وقتی لباسهای اتاق عمل رو بهم دادن گیج و مبهوت نگاه می کردم و باورم نمی شد دیگه تموم شد و به زودی بغل می گیرمت حدود ساعت 7:30 بود که با خاله خداحافظی کردم اما نذاشته بودن بابایی بیاد تا ببینمش… خلاصه که با استقبال خانم دکتر پا به ...
23 مهر 1390

سي و هشت هفته

عزیزدل مامان... عشق کوچولوی دوست داشتنی من، سی و هشتمین هفته با هم بودنمون رو به اتمامه .... داریم به روز موعود می رسیم... به لحظات قشنگ دیدار نزدیک می شیم... دو هفته دیگه به امید خدا روی ماهتو می بینیم. امروز رفتم پیش خانم دکتر و دیدم که تو سفت و سخت سنگرتو حفظ کردی و به این زودی ها خیال اومدن نداری ولی ما که دیگه طاقت نداریم نفسم... عسلم ........ عروسکم ........ قرار شد که به روش سزارین به این دنیا پا بزاری... از حالا کلی اشک ریختم که دیگه تو شکمم نیستی بعدا که سر به سرم بزاری، لگدم بزنی....قلقلکم بدی...و سکسکه کنی...بخوابی و آروم بگیری...بعد اینکه بستنی خوردم هی قر بدی تو دلم... آره دلم بدج...
30 شهريور 1390

روزهای پایانی انتظار

عسل مامانی....... این روزها ،توده های خریدت همه جای خونه به چشم می خوره تا من دل بکنم از وارسی شون و نهایتا یه گوشه ای از اتاقش جاشون بدم تا بعد که بچینیمشون. این روزها هر بار یه فکری  برای تزیین اتاقش می کنم و چند ساعت بعد یه فکر دیگه ،جایگزین قبلی می شه   این روزها شمارش معکوس رو برای دیدن عزیز کوچولو مون شروع کرده ام این روزها بیشتر لباس هام دیگه اندازه ام نیستند این روزها همه اش با همسری در حال خرید هستیم و لیستم تقریبا تکمیل شده این روزها  اگر همسری دور و برم نباشه  که دستم را بگیره سخت ترین کار دنیا از جا بلند شدنه  این روزها دلتنگم از اینکه روزی می رسه که عسلم دیگر درون...
28 شهريور 1390