دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

شش ماهگی عسلم و بازم واکسن!!!!!!!!

سلام خوشگل من عزیزم من چی بگم برات خانومی که بازم واکسن های شش ماهگی نفس هردومون را درآوردن،ماهکم اول تب و بعد استفراغ بعدش بی خوابی من فدات بشم که اینقدر اذیت میشی، نفس مامی مجبور شدیم برات سرم وصل کنیم که اونم طاقت نیاوردی و نصفه درش آوردیم، بدنتو برا یه سرم تیکه تیکه کردن، خیلی ضعیف شدی یه چند روزی بود که چیزی نمی خوردی، خدا را هزار بار شکر حالا بهتر شدی عسلکـــــــم، ایشالله که شروع کنی به بازی و خرابکاری عزیزم..نمیدونی چقد سخته وقتی بیحالی و برامون بازی نمیکنی چند کاری که ماه من تو شش ماهگی یاد گرفتی...،   هر چیزی ببینی میکنی تو دهنت از شارژر گرفته تا لبه میز،و لبه دیوار و جارو برقی و.......... هر چی دم دستت بیاد میزنی میشکو...
16 فروردين 1391

گلکم عیدت مبارک

عیده شده و شش ماه گذشته؛ شش ماه پیش تو یه همچین روزهایی خدا به من و بابایی عیدی داد و تو عسلم مهمون خونه ما شدی. شش ماه، شش ماه طلایی؛ اوج رشد، فعالیت و یادگیری.  توی این مدت هر روز یه کار تازه یاد گرفتی و یه حرکت تازه انجام دادی. روزهای اولی که اومده بودی آنقدر کوچولو بودی که فکر می کردم برای بزرگ شدنت من راه طاقت فرسایی در پیش دارم گرچه این راه چندان هم آسون نبود اما با وجود شیرینی های شما این سختی ها لذت بخش شد و این ماهها به سرعت طی شد. چهل روز اول با ترس و دلهره گذشت. بعد پنجاه روز یواش یواش خندیدن را یاد گرفتی؛ ماه چهارم پر از تلاش و تکاپو برای حرکت، تمام سعی خودت رو می کردی و به سختی دمر می شدی اما بعدش می موندی چی کار ...
7 فروردين 1391

تولد چهارماهگی

  گلبرگ لطیف من! لذت بی اتنهایی ست استشمام عطر بهشتی تو آن لحظه که به آغوش مادرانه ام پناه می آوری و تمام دنیا از آن من است وقتی لبهای نازکت به شکرخنده ای شیرین باز می شود. چهارماه است که خداوند برترین نعمتش را _ مادر تو بودن _ را بر من هدیه داده است. خدا را شکر برای بودنت همه هستی ام...... چهار ماه است که با مایی و برای ما. گلم! من و پدر عاشقانه دوستت داریم. تولد 4 ماهگی ات مبارک نازدانه ام. ...
10 بهمن 1390

حس مادری

نازدانه ام! تازگی های دستهایت را شناخته ای. با دستهایت بازی می کنی و آرام آرام هر چه که نزدیکت می آورم از من می گیری.بعضی وقتها دستهای خوشگلت را با هم به دهانت می بری و غرق لذت می شوم برای توانایی هایی که کم کم به دستشان می آوری. گل نازم! بالیدنت چراغ دلم را روشن می کند. چشمه بهشتی من! دیشب نیمه های شب رعد و برقی وحشتناک خوابم را پریشان کرد. تو را در آغوش گرفتم و محکم به سینه ام چسباندم ؛ مبادا بترسی. چه حس غریبی ست مادر بودن. عسل شیرینم! من و پدر عاشقانه دوستت داریم و همیشه از خدای مهربون برات سلامتی و طول عمر با عزت می خوایم..... ...
9 بهمن 1390

این روزها

عسلک قشنگم! این روزها دستهای کوچک تو را که در دست می گیرم چیزی شبیه یک هیجان ناشناخته زیر پوستم می دود. در آغوشت می گیرم حسی عجیب تمام وجودم را در برمی گیرد. گاه از شدت هیجان و غلیان عواطف تو را محکم در آغوش می فشارم. می بوسمت ، می بویمت ، لمس می کنمت، تو را نفس می کشم و سیر نمی شوم از این همه حس مادرانه. دلم تاب نمی آورد که از من دور شوی. وقتی که در آغوشم به ناز می خوابی دنیا از آن من است.در چشمهایم که می خندی دنیا به رویم می خندد. عاشقانه دوست دارم آن خنده های زیبای بی دندانت را....
2 بهمن 1390