روزهای پایانی انتظار

عسل مامانی.......

این روزها ،توده های خریدت همه جای خونه به چشم می خوره تا من دل بکنم از وارسی شون و نهایتا یه گوشه ای از اتاقش جاشون بدم تا بعد که بچینیمشون.

این روزها هر بار یه فکری  برای تزیین اتاقش می کنم و چند ساعت بعد یه فکر دیگه ،جایگزین قبلی می شه

این روزها شمارش معکوس رو برای دیدن عزیز کوچولو مون شروع کرده ام

این روزها بیشتر لباس هام دیگه اندازه ام نیستند

این روزها همه اش با همسری در حال خرید هستیم و لیستم تقریبا تکمیل شده

این روزها  اگر همسری دور و برم نباشه  که دستم را بگیره سخت ترین کار دنیا از جا بلند شدنه 

این روزها دلتنگم از اینکه روزی می رسه که عسلم دیگر درون من نیست و زندگی دونفره مادر دختری مان تموم می شه

 این روزها پر از احساسات متناقضم...نگرانم که چقدر دلمان برای دونفره هایمان با همسری تنگ می شود و در همان حال با فکر دیدن دخترکم  به وجد می آیم و بی قرار دیدنش می شوم

کاش می شد یه جوری این تکون های بامزه تو رو برای همیشه با خودم نگه می داشتم خانم کوچولو

از همین حالا می دونم که دلتنگشون خواهم شد