دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

ویزیت

  سلام دوستان خوبم من فردا وقت ویزیت دکتر ( دیدار عسل كوچولو) دارم و بعد از ظهر هم می خواهیم من و بابای عسل کوچولو بریم براش  خرید کنیم.  نی نی من به صورت بريچ(افقي) تو دلم خوابیده و اگه تو این مدت  باقی مانده برنگرده به حالت "سر به پایین" مجبور خواهیم شد با روش سزارین دنیا بیاریمش. ...
31 خرداد 1390

روز پدر

    به تک سوار ره زندگيم ، همسر مهربان و فداکارم که حتي در تمام روزهای شاد و غمگین زندگيم در کنارم بوده تبريک مي گم و بهش ميگم که من بدون توقع به نتيجه دوست داشتنم، در کنارتم حالا که داري بابا ميشي روزت مبارک باشه گلم از طرف مامانی عسل ...
23 خرداد 1390

عسل

سلام عسلم!!!!!! با بابایی تصمیم گرفتیم اسمت را بذاریم «عسل» . این اسم مورد علاقه هر دوی ماست. بی صبرانه منتظر لحظه ورودت هستیم. گل دخترم! دیشب یه خواب خوبی دیدم. یه خواب شیرین. توی یکی از همون نیم ساعتهایی که خوابم برد دیدم که به دنیا اومدی. دیدم که بغلت کردم.  نمی دونی چه لحظه لذت بخشی بود. آرامش عجیبی توی این خواب بود که یقین دارم به برکت قدمهای نازنین توئه. توی خواب با خودم فکر می کردم اگه تولد یه نوزاد انقدر راحت و بی درده، پس چرا من این همه می ترسیدم؟ از صبح دارم به این رویای شیرین فکر می کنم.    ...
3 خرداد 1390

هفته 13

گل ناز مادر سلام امروز سیزده هفته و 2 روزه که توی وجود من لانه کردی. هر روز که تو در وجودم رشد می کنی و بزرگ میشی احساس مادرانه من و حس پدرانه بابایی هم انگاری با تو رشد میکنه. بیشتر بهت فکر میکنم بیشتر در موردت حرف می زنیم. و یه جورایی بیشتر برنامه هامون را به خاطر تو تنظیم میکنیم. حس جالبیه عزیزم. سال نوی امسال که امروز 16 روزشه برای من و بابایی با حس شیرینی شروع شد. این اولین نوروز بود که تو هم همراهمون بودی. بهار دلم دیروز با پدرت برای سونو بار دوم رفته بودیم و همونجا متوجه شدیم پسرخاله ات محمد صدرا بدنیا اومده. یعنی 15 فروردین. موقع سونو با خواهش از دکتر خواستم جنسیتت را برامون بگه که گفت به احتمال ضعیف دختر باشی و دقیق نیست. ...
16 فروردين 1390

عید 90

امروز برایت اینگونه دعا کردم: خدایا! به جز خودت به دیگری وامگذارش. تویی پروردگار او، پس قرار ده بی نیازی در نفسش....یقین در دلش... اخلاص در کردارش... روشنی در دیده اش... و بینایی در دیده اش.... سال نو مبارک ...
1 فروردين 1390

صدای تپش

  نفس مادر سلام امروز 2 روز از هفته ششمه. تو شش هفته ست که با مایی. دیگر  حضورت پرنگ و جدی شده. 24 بهمن 89 برای اولین بار دیدمت. یه عکس سیاه و سفید. صدای قلبت را شنیدم. بابایی هم همراهم بود و از شوق شنیدن صدای قلبت چشم هایش برق میزد. قلب کوچکت تند تند مثل یه گنجشک کوچولو می زد. با دقت گوش کردم و گوشه دلم ضبطش کردم، برای یادگاری. دکتر گفت همه چی خیلی خوبه.     ...
24 بهمن 1389