دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

معجزه های مامان و بابا

اولین سفر با دوقلوها

1394/7/6 18:40
655 بازدید
اشتراک گذاری

گرد ِ جهان گردیده ام، خوبان ِ عالم دیده ام لطف ِ همه سنجیده ام، اما تو چیز ِ دیگری

آفاق را گردیده ام، مهر ِ بتان ورزیده ام، بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز ِ دیگری

 

 

سفررفته بودیم ...مشهد ...شهر عشق و عاشقی...

 

 دخترکم زل می زد به کاشیکاری های سقف دارالحجه اش.... به آینه کاری ها و تشعش نور از لا به لای آنهمه منشور رنگی زیبای آویزان شده به لوسترهای سقفش...  از تمام زیارت بارگاهش این است همه ی آن چیزی که هر شب و هرشب سراغش را می گیرد... 

 

و من یادم می آید که نشسته بودم رو به روی حرمش و نگاهم به جمعیت عاشق بود...  به آن همه زیبایی و میان آن همه نور چرخ میزدیم .... به قلب و روح و دست خلق کننده گانش می اندیشم...

 

عمادرضا و آیسای نازنین هم گرچه طول مسیر اذیت شدند اما آرامش حرم را انگار بیشتر از ما درک کرده بودند . آرام بودند و خوشحال.

 

و دلمان می تپید برای دیدن دو دوست عزیز وخوب سخته برام گفتنش... یه دوست دیگر که نشد ببینمش آرام عزیزم مامان محمدباقر .

سارای دوست داشتنی (مامان علی خوشتیپ و حسین کوچولو) و فاطمه عزیزم (مامان محمدپارسا و حلماسادات). دو خواهر عزیز که آشنایی را مدیون اینجا و دخترک هستم.

نیم ساعت قبل از قرار، رفتیم جلوی کفش داری شماره 2 صحن انقلاب نشستیم.

و دخترکمان هی از ملّت شکلات وتافی و انجیر خشک و یک عالمه خوردنی های دیگر جایزه گرفت به خاطر حجابش، 

اماّ بعد!

پنج دقیقه ای از زمان قرار نگذشت که ما به سارا زنگ زدیم گفتند که توی ترافیک موندن. بعد هم اذان شد و قرارمون موکول شد بعد نماز.

گوروپ گوروپ گوروپ...

صدای قلب...

رسیدیم به جمع دوستان.

 

بعد از تشخیص هویت، همدیگر رادر آغوش فشردیم وفضای معنوی حرم مطهّر را به لوث وجود کارهایمان آغشتیم.

بعد هم رفتیم یک گوشه نشستیم وبه اعمال شنیعمان ادامه دادیم با صدای بلند و من هر لحظه منتظر بودم ما را با چوب جارو از حرم بیرون کنند .روز خوب وخاطره ی خوبی بود.

 

برگشت مان از شمال بود ... دریا  و جنگل و  مرتع های همیشه سبزش... هرچه از جاده های مسیر بگویم کم است... جاده های اسالم انسان را عاشق میکند...عاشق و شاعر... زبان قاصر است از وصف زیبایی های این خطه ی سرسبز ایران...

دخترک از وقتی برگشته هرروز یاد ان خنکا و آبتنی اش میکند... به هرکجا که میرسیدیم اول سراغ آب را میگرفت!!! یک پا مرغابی بود در این سفر..مرغابی عاشق!!! 

خوشحالم که میتوانم لذت سفر را نثار چشمان خندان دخترم کنم...سفری لذت بخش و عمیق... 

 

 

**** عکس دار می شود ان شاءالله

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان یسنا
8 آذر 94 12:14
سلام دوست خوب خودم ... چشام گرد شد وقتی دیدم آپیدی. خوشگلای ناناسی بزرگ شدن ... عسلی من چطوره ؟ الهی من قربونشون برم . دلم براتون تنگ شده خیلی زیارتتون قبول باشه دوست من . انشاالله سفرهای معنوی بیشتر و بیشتر.
مامان سهند و سپهر
4 اسفند 94 10:49