حال این روزها
* سكانس اول: صدايشان از توی اتاق پذيرايی می آيد... پدر و دختر غش غش ميخندند پر سر و صدا و هيجان انگيز...بازی ميكنند... گرگم و گله میبرم ... بيا و ببين!!!
** سكانس دوم: می خواهيم بازی كنيم مثلا... عسل يک دسته كتاب می آورد ميگذارد جلويم... يكی يكی مي دهد دستم ...به نوبت و میگوید بخووون... لحظه ای بعد میخواهد خودش بخواند و داستان سرسره شروع میشود. میشولک و می می نی و حسنی همه می روند سرسره بازی!!!!
** *سكانس سوم: سفره ی شام را پهن كرده ام... عسل را مينشانم ظرف غذايش را ميگذارم جلويش... همانطور كه يكی در ميان قاشقش را نيمه پر ميرساند به دهان مبارک من هم گاهی لقمه ای دهانش ميگذارم... قاشق آخر را با دست پس ميزند كه يعنی سير شدم و از دستم ميگريزد!!!
****سكانس چهارم: ميرود يک راست مينشيند توی بغل پدر جانش، ميگويد به به!!! و در غذايش شريک ميشود... بدون اندكی استقلال، قاشق های غذا پر ميروند سمت دهانش و خالی برمی گردند!!!
اينروزها حال خوشی دارم...تنها نيستم....خدايی دارم...خدايی كه همين نزديكيست.... خيلی وقت بود كه اينچنين شاد و سر مست نبودم از حضورش...حضور هميشگيش كه برايم نعمتی وصف ناشدنيست...حال كرم ابريشمی را دارم كه درد ميكشد تا از پيله اش بدر آيد ...زيبا ميشوم ... خيلی زود.
این چند روز توانستم بعداز مدتها با خدایم خلوت کنم كه تاثير عميقی روی روح و روانم داشت...يادم آمد كه بايد بخدايم اعتماد كنم...كه اوست آنكه بيش از همه دوستم دارم...حرفهايی كه مدتها در ذهن و ناخوداگاهم بدل به سنگواره هايی سخت شده بودند اكنون در محبت بی كرانش ذوب شدند...دوستت دارم ای دوست تر از همه به ما.
قلبم ميترسداما هنوز... قلبها هميشه ميترسند و مانع پيشرفت ميشوند شايد... اينبار اما نگاهم به نردبانهای پيش رويم است... نه نردبانهايی كه پايين آمده ام يا ميخواستم بالا بروم و نرفتم...اينبار فقط به بالا می انديشم.اگر ها و چرا ها تمام شده ...من از نو شروع ميكنم...!!!
چند روز پیش با دوستی مهربان صحبت کردم که تاثیر عمیقی روی روح و روانم داشت.. اینها را مدیون او هستم (مامان دوقلوها سپاس فراوان)