هر روز و هر دقیقه
این روزها که میگذرد هر روز....
هر روز نه!
هر ساعت ...هر دقیقه ....دخترک دارد بزرگتر میشود انگار....
کلمات جدید ...جمله های جالب وخنده دار وحتی حرکات غیر قابل پیش بینی اش، همه گواه این اند ...
دلم میخواست دوربینی داشتم که آنقدر حافظه اش جاداشت که بشود تمام این روزهای شگفت انگیز را تویش جا بدهم...هر روز وهر دقیقه ای که با دخترک نفس میکشم را....هر کلمه ی جدیدی که اشتباه میگوید
وهر بار که برای فرار از غذاخوردن میگوید: مامان لیییییلا من کای دایَم!!!"
این روزها حیف اند....این ساعتهای شیرین حیف اند که بدون ماندگار شدن از دستانم بروند...
مگر چقدر طول خواهد کشید تا دخترکم حرف زدن راخوب یاد بگیرد وبدون اشتباه سخن بگوید؟
مگرچقدر فرصت دارم تا حظ کنم؟؟؟؟
اما حیف ...
چنین دوربینی ندارم واگر هر از گاهی ننویسم با این حافظه ی درب وداغان لابد چندین سال بعد یادم نمیاید که دخترک به گربه سیاه توی کوچه میگفته است : «گوبه سیاهههه بلندلی» !!! (گربه سیاه بندری)
و وقتی برای شانه زدن موهایش باید هزار ترفند بکار ببرم مثلاً 100 کیلومتر راه را بکوبیم چون قول داده ایم در صورت شانه کردن موهاش میریم پارک!!!!!!!