دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 9 سال و 1 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

بیست روز گذشت

سلام عسلم 20 روز از شروع زندگیت گذشته نازنینم… 20 روزی که کمتر کسی خبر داره بر ما چی گذشت! نمی خوام اینجا ثبت کنم، نمی خوام اولین پستم از تلخی ها باشه فقط خواستم دوستانت بدونن که مجالی برای نوشتن نبود… دیدن برق چشمات، خنده هات توی خواب حتی گاهی گریه هات اینقدر لذت بخشه که همه چیز فراموش می شه، همه روزهای سخت گذشته … هنوز باورم نمی شه تو همون شیطونی هستی که توی شکمم ول ول می خوردی، اعتراف می کنم دلم برای تکون هات تو شکمم بینهایت تنگ شده… داری صدام می کنی مادری… مجالی برای نوشتن هم بهم ندادی…به زودی خاطره روز اول تولدت رو می ذارم کوچولوی من … دوستت دارم عزیزم.. ...
30 مهر 1390

لحظه تولدت.....

چند روزی بود حال خوبی نداشتم مامانی، استراحتم کم شده بود، همه  منتظر ورود تو بودن… دهم مهر از صبح حال خوبی نداشتم تکون خوردن هات خوب بود کمی خیالم راحت بود… دقیقا تا سه بعد از ظهر مداوم تو دل مامانی تکون می خوردی..... بعد از ظهر نوبت دکتر داشتیم، دکتر گفت می خواد تو را بیاره بیرون، منم با خوشحالی موافقت کردم اخه تو دیگه 39 هفته با من بودی، تو دل مامانی جا خوش کرده بودی وقتی لباسهای اتاق عمل رو بهم دادن گیج و مبهوت نگاه می کردم و باورم نمی شد دیگه تموم شد و به زودی بغل می گیرمت حدود ساعت 7:30 بود که با خاله خداحافظی کردم اما نذاشته بودن بابایی بیاد تا ببینمش… خلاصه که با استقبال خانم دکتر پا به ...
23 مهر 1390

سي و هشت هفته

عزیزدل مامان... عشق کوچولوی دوست داشتنی من، سی و هشتمین هفته با هم بودنمون رو به اتمامه .... داریم به روز موعود می رسیم... به لحظات قشنگ دیدار نزدیک می شیم... دو هفته دیگه به امید خدا روی ماهتو می بینیم. امروز رفتم پیش خانم دکتر و دیدم که تو سفت و سخت سنگرتو حفظ کردی و به این زودی ها خیال اومدن نداری ولی ما که دیگه طاقت نداریم نفسم... عسلم ........ عروسکم ........ قرار شد که به روش سزارین به این دنیا پا بزاری... از حالا کلی اشک ریختم که دیگه تو شکمم نیستی بعدا که سر به سرم بزاری، لگدم بزنی....قلقلکم بدی...و سکسکه کنی...بخوابی و آروم بگیری...بعد اینکه بستنی خوردم هی قر بدی تو دلم... آره دلم بدج...
30 شهريور 1390

روزهای پایانی انتظار

عسل مامانی....... این روزها ،توده های خریدت همه جای خونه به چشم می خوره تا من دل بکنم از وارسی شون و نهایتا یه گوشه ای از اتاقش جاشون بدم تا بعد که بچینیمشون. این روزها هر بار یه فکری  برای تزیین اتاقش می کنم و چند ساعت بعد یه فکر دیگه ،جایگزین قبلی می شه   این روزها شمارش معکوس رو برای دیدن عزیز کوچولو مون شروع کرده ام این روزها بیشتر لباس هام دیگه اندازه ام نیستند این روزها همه اش با همسری در حال خرید هستیم و لیستم تقریبا تکمیل شده این روزها  اگر همسری دور و برم نباشه  که دستم را بگیره سخت ترین کار دنیا از جا بلند شدنه  این روزها دلتنگم از اینکه روزی می رسه که عسلم دیگر درون...
28 شهريور 1390

شب قدر

بگذار تا بمیرم در این شب الهی                      ورنه دوباره آرم رو روی روسیاهی   چون رو کنم به توبه، سازم نوا و ندبه                       چندان که باز گردم گیرم ره تباهی   چون رو کنم به احیاء، دل زنده گردم اما                       دل مرده می‏شوم باز با غمزه گناهی ...
28 مرداد 1390

هفته 27

عسل مامانی حالت خوبه؟   با این تکون های شیرینت عشق دنیا رو یه جا تو دل من و باباییت می ریزی! فدای اون قد و بالای نازت بشم مامانی که داری روزای اخر مهمونیتو تو کلبه دل مامانی می گذرونی...... وقتی رفتم سونو بازم طبق معمول هزار تا فکر و خیال بد تو ذهنم داشتم که وقتی رو تخت دراز کشیدم و دیدم که چه جوری قلبت برای زندگی من و بابا تند تند می زنه چنان حالی شدم که مونده بود های های گریه کنم.  بابایی هم چنان دقیق به تپشای قلب مهربونت نگاه می کرد که دیدن چشماش برای من به اندازه شیرینی صدای قلب تو عسلکم.   عسل زندگی ما! کوچولوی 1 کیلو 100 گرمی  من، تو سونوگرافی اقای دکتر گ...
27 مرداد 1390

سوغاتی ها رسید

سلام عسلم نفس مامان! روز پنج شنبه لباسات به دستم رسید. همونایی که داده بودم بابابزرگت و مادر بزرگت از مكه برات بيارن . نمی دونی چه عطری داره. بقیه لباسا و وسایلتم باباجون و مادري زحمت كشيدن برات گرفتن. شرمنده این همه لطفشونم. خدا کنه بتونم محبتشون رو جبران کنم.  راستی وروجک! خوب شیطونی می کنیا. از حالا نمی ذاری شبا بخوابم. همش داری ورجه وورجه می کنی بنده خدا بابایی هم از خواب بیدار می شه. طفلی بابایی هم بدخواب شده. دوستت داریم عسلم. این روزای باقی مونده رو توی تقویم روز به روز نه! ساعت به ساعت می شمرم تا تموم بشن. دعا می کنم سالم و صالح باشی و باعث سربلندی من و پدرت. ...
28 تير 1390