خوشبختی همین جاست
شاید در زندگی همه ی مادر ها لحظاتی پیش آمده باشد که خسته و کلافه بوده باشند شاید این خستگی از کارهای خارج از خانه باشد یا کارهای روتین و یکنواخت خانه یا جمع و جور کردن ان همه ریخت و پاش از دور بر خانه و دیدن باز سر از نو سخن ازنو یا شاید هم فقط بی حالی ناشی از سیکلی طبیعی .....
برای من دیروز یکی از همین روزها بود و یک جرقه برایش کافی بود.... جرقه ای که در زندگی با دخترک دو سال سه ماهه به وفور یافت میشود.... یکی از همین جرقه ها پوشیدن کفشی بود که پاشنه اش به خاطر به پا کردن مداوم دخترک لق شده و درست جلو در اداره در رفتن پاشنه همان و افتادن در جوی آب آن هم جلو چشم همکاران همان .... و بعد هم در حالی که هنوز از اتفاق صبح عصبی هستم موقع غذا خوردن برگردوندن غذای جویده اش در ظرف غذا بود ... و بازکردن در یخچال و بیرون آوردن همه چیز از سطل ماست گرفته تا بطری شیر و شیشه ترشی...و رقص سرخپوستی دورشان.... و نق نق بابت اینکه نمیخواهد سر ظهری بخوابد و من خسته را به حال خود رها کند .... و ....... این جرقه ها کافی بود تا منو به یک شیر غران تبدیل کند .... که برای یک لحظه یادم برود این کسی که روبرویم ایستاده بچه خودم است....
آن لحظه دلم میخواست داد بلندی سرش بزنم یا آنکه خودم را بزنم... جیغ بلند آن هم از نوع بنفش را کشیدم.... تنها چند لحظه بعد دخترک با چشمان اشک آلود به سمتم آمد و خودش را در آغوشم پنهان کرد ... تازه یادم آمد این موجود کوچک و مهربان فرزندم است... از پوست و گوشت خودم.... همان که از همه دنیا بیشتر دوستش دارم.... در آغوش گرفتمش و سعی کردم آنچه را که گذشت از دلش در بیاورم.... قربان صدقه اش رفتم و در دل با خودم گفتم کاش یادش نماند... کاش فراموش کند...
درست یک ربع ساعت بعد دخترک خوابش برد ... مثل خودم دمر ولو شده بود و با دستهایش از زیر بالش انگشتم را گرفته بود... وقتی نفس هایش به صورتم میخورد با خود گفتم اگر بهشت وجود دارد همین جاست... همین لحظه بهشت من است.....
پ ن : دلم میخواست دانسته های روانشناسیم به یادم می آمد و داد بلندم را میخوردم و پشت به همه اتفاقات میکردم.... خدا کند این لحظات کمتر در زندگیمان پیدا شود.