اربعین
این همه زائر… چند نفر میشوند آقا؟……. نمیشد ماهم میآمدیم میان آن همه زائر یعنی؟…. به خدا آقا جان، وارد حرمت نمیشدیم؛ فقط از دور نگاهت میکردیم…. میایستادیم یک طرف خیابان، عاشقانت که میرسیدند را با چشمهایم میبوسیدیم…. آخ! بهشت میشد آن زمان … آن زمین… آن آسمان…..! از همان دور آرام میگفتیم لک لبیک حسین… لک لبیک حسین جان…. و بعد می نشستیم به گوش کردن نجوای زائرانت که از روستاهای اطراف، با زبان عربی قربان صدقهات میرفتند…. آخ
برادر جان رفته بود، چون صبح خیلی زود رفت (حدوداً ساعت 4 صبح). من به بدرقه نرفتم. نشستهام و گریه میکنم. گفتم سلام من مخصوص به ارباب برسون. دلم طاقت نمیآره. تا برادر جان بیاید… مادرم زنگ زد و گفت رسیده اند، اینجا فعلا مراسم هست. خواب به چشمم نمیآید. گفتم بنویسم این لحظات را. وابستگی و دلبستگی شدید خواهر به برادری را. فقط به عشق اربابه که خودم رو آروم میکنم.
دخترک بازم سرما خورده... تب هم داشت تا دم صبح نخوابید... منم صبح به خاطر کم خوابی سردرد گرفته بودم؛ با دستمال سرم را بسته بودم، دخترک اومده با لحن دل خراشی میگه مامان «من سیم دلد میتنه» (من سرم درد میکنه) ..... «سیم بیبند» (سرم را ببند)
پ ن: کاپ کیک ها از دستور تهیه وبلاگ سهند و سپهر جان آماده شدند.