دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

باز آمدیم

روزشماری میکردم تا باز هم بنویسم... تا بیایم دمی در این خانه ی مجازی بنشینم سر بر شانه ی خاطرات دور بگذارم... بوی کودکی ها را استشمام کنم... و بر غصه های کوچک نخ نمای قدیم بخندم... اینجا نیمی از جان من است... نماد تمام لحظات بودن با فرزندانم... ***** کلی نوشته بودم پرید    یه فرصت مناسب دوباره مینویسم ...
14 مرداد 1394

وسعت عشق

  ساعت 11:25  اولین روز از آخرین ماه بهاری یعنی اول خرداد 1394 مصادف با سوم شعبان میلاد امام حسین علیه السلام  دایره عشق ما جا برای دو عزیز دیگر جا باز کرد … عماد رضا وآیسا عروسک هایی که باعث و بانی آن شدند که دایره عشمان گسنرده تر شود ...
1 تير 1394

زمزمه

نشسته ام پشت مانیتورم و فکر میکنم که حتما روزی میاید که دخترک برای داشتن ِ نعمت ِ خواهر و برادر از من تشکر میکند.... حتما یک روز میاید که تمام دعواها وقهرها و لجبازی هایشان به پایان رسیده است و آن صلح و آرامش ودوستی عمیقی که بین برادر و خواهرها هست بینشان جریان دارد .... حتما خوشحال خواهد بود ازین همصحبت های مهربان ودلسوز ودوست داشتنی! وخداراشکر خواهد کرد که مادرش ناخواسته باردارشده تا همدمی هایی بیایند برای تنهاییهایش..... برای روزهای سخت زندگی اش و بشوند سنگ صبور و مونس حرفهای نگفتنی اش..... حرفهایی که حتی نمیتواند به مادرش بگوید ... همانطور که من امروز ...   ساعتها حرف دارم برای خواهرهایم.....ساعتها وساعتها ...
18 فروردين 1394

روزشمار

کمتر از دو ماه و دو هفته دیگر باقیست !..... از بارداری اول زودتر گذشت انگار.... شاید چون سرگرم اولی بودم و وقت زیادی برای شمردن روزهای باقیمانده نداشتم والبته ندارم ! حالا 2  ماه و نیم دیگر مانده تا این دوتا وروجک ِ کوچک بدنیا بیایند.... وروجک هایی که اینروزها معلوم نیست آن تو ! دارند چه ورزش رزمی انجام میدهند! که اینهمه بالا وپایین میپرند وهی شکم من را کج ومعوج میکنند !!! وخب ....این پست، جهت اعلام جنسیت وروجک هایمان است!!!!! یک دختر و یک پسر .... به نام های عمادرضا و آیسا انشاءالله قدمشان خیر باشد   پ ن : اینروزها حالمان خوش نیست تا یک عکسی ونوشته ای از این دخترک بگذاریم. خبر فوت عموی همسرم که حا...
8 فروردين 1394

درد تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود گاهی

  امروز 43 روزی است که دایی مهربانم از پیشمان رخت بر بسته است و در زیر خاک و سنگ قبری که نمادی از اوست آرام گرفته است . دایی مهربانم 43 روز گذشت ، تشییعت کردیم ، سوم و هفته برایت برگزار کردیم ، مراسم چهلمین روزت را برگزار کردیم، گریه کردیم ، غصه خوردیم به خویشتنمان دلداری دادیم ، به همه مان دلداری دادند اما هر لحظه آرام وقرار نداشتیم، آنقدر که برای فرار از محدودیت ذهنیمان خویشتن را به دیوانگی میزدیم تا از یادمان نروی و قول میدهیم که هرگز از یادمان نروی تا به تو برسیم که حتما میرسیم !!! به همه مقدسات قسم تحمل فهم  نداشتن تو  برایمان سخت سخت است ، آخر نبودنت است که بودنت را توصیف می کند ! اولین عید بعد از رحلت...
16 اسفند 1393

من و عسل و دوقلوها

این بارداری سختی‌هایم دوبل است، اما شیرینی‌اش هم. این که بنشینم کنار دخترک و برایش بلند بلند کتاب بخوانم و وقتی دخترک می خندد، دوقلوها دوتایی باهم محکم لگد بزنند، یک دور میروم به بهشت و بر میگردم! روزی چند بار رفت و برگشت تا بهشت، به همه آن سختی‌ها می‌ارزد! دوقلوها را درست مثل دخترک دوست دارم. دستم را همان طوری که قبلا بود، می‌گذارم روی شکمم و می‌گویم «قربونتون برم، عشق های من!» دخترک برمی‌گردد و می‌گوید «با من بودی؟» می‌خندم و می‌گویم «با هرسه تون بودم، عزیزانم!» **************** ماه دوم بارداری اتفاق هایی افتاد که متاسفانه باعث...
17 بهمن 1393

سه سال و چهارماهگی

چشـــــمان تو گل آفتابــــگردانند ! به هـــــر کجا که نگاه کنـــــی ؛ خدا آنجاست .... !! چله نشینی ایا شامل حال مادر دختری چهل ماهه هم میشود؟؟؟   چهل ماهست که تو از بهشت امده ای دختر... چهل ماه... چه زود گذشت...کاش در این چهل ماه اندازه ی یک چله نشینی به خدا نزدیک تر شده باشم... چهل ماهگیت مبارک جان مادر... *** قبلا این پست را نوشته بودم ولی به خاطر اتفاق هایی که پیش اومد دیرتر آپ شد**** ...
10 بهمن 1393