روزهای دلنشین
آنقدر غرق در این روزهای دلنشین هستم و هرروز برایم دوست داشتنی و سرشار از تجربیات جدید و لحظات خواستنی است که دلم میخواهد هرلحظه ی این روزها را قاب بگیرم و برای همیشه در مقابل دیدگانم بنشانم که وقتی نشده برای نشستن و نوشتن از شیرینیشان ...
دخترک در یک اقدام کاملا ناباورانه مهدکودکی شد... چیزی که حتی در خیالم نمیگنجید... خدا میداند چه حسی داشتم وقتی که اسم زیبایش را روی برچسب های کوچک مینوشتم و روی تک تک وسایلش میچسباندم... وصف ناشدنی بود حالم... خوشحالی همراه با بغضی عجیب... من هیچ مهد کودک های اینجا را نمی پسندیدم و اینگونه بود که کلا فکر مهد رفتن عسل را از سر بدر کرده بودم اما وقتی به طور معجزه آسایی دیدم نزدیکترین مهد به محل سکونت و کارم مدیریت و کادر مناسبی دارد و دیدم که حداقل امکانات با وسواس زیاد برای بچه ها فراهم شد تصمیم کاملا غیرمنتظره ای گرفتم و فقط با هدف از تنهایی در آمدن عسل در مهد ثبت نامش کردم... دخترم روز اول با بغض وارد محیط جدید شد اما خدارو شکر بعد چند روز سرحال و همون جلوی در با پدرش خداحافظی میکند.... تا بعد از این چه پیش آید...
و در آخر یادم نمی آید زمانی بوده باشد که از کتاب خواندن لذت نبرده باشم و از بودن در همان لحظه و خواندن چیزی که عاشقش هستم لذت میبرم. آخرین کتابی که خواندم "پرنده ی خارزار " بود. فوق العاده زیبا و تاثیر گذار که انگار هیچوقت تا بحال اینقدر مطمئن نبوده ام که فقط باید با عشق زندگی کرد و بس...