دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

سفر به مشهد

1391/5/1 10:40
517 بازدید
اشتراک گذاری

يک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسيده ای
آنجا برای عشق شروعی مجدد است

 

كي گفته كه وقتي مادر شدی ديگه قدرت ريسك كردن نداری؟ كی گفته نميتونی دلتو بزنی به دريا و بگی توكل بر خدا بری تو دل ماجرا؟ هر كی گفته خبر نداره كه من با وجود گرمای تابستون تصميم گرفتم برم سفر اونم همراه عسل و البته مقصد شهری با اب و هوايی به مراتب خنك تر از شهر خودمون با اين گرماي بالای 55 درجه ايش!

سلاممممممممممم زوار کوچولوی مامان

بلهههههههه عسل شیرینم آخرش من و بابایی شما را بردیم پابوس امام رضا

همون آقایی که روز تولد حضرت مهدی (عج) نیمه شعبان به ما عیدی حضور توی حرمش را داد

 

بذار جریان سفر را بهت بگم

اوایل بهار تصمیم گرفتیم بیایم زیارت اما نشد و موکول شد به تابستون، من مخالف تابستون بودم آخه نگران بودم دندون در بیاری و اذیت بشی اما انگار مروارید های شما قصد رونمایی ندارن

 خلاصه روز 12 تیر ساعت 8 صبح من و شما و بابایی به همراه عمه ها و عمو (شوهر عمه) و آقاجون و مادرجون (پدر و مادر بابایی) حرکت کردیم به سمت مشهد

البته چون شما اولین سفر زیاریتتون بود مادرجون بهتون ۵۰ هزار تومان سر راهی دادن

(سر راهی پولی هست که به کسی که داره می ره زیات میدن تا از اون مکان مقدس سوغات بخره)

توی راه به همه خیلی خوش می گذشت و شما مدام می خوابيدی و تکون ماشین برات شده بود ننو.

 وقتی رسیدیم زائرسرای که بابایی گرفته بود ظهر شد

بعد از یه استراحت کوتاه و خوردن ناهار و شستن شما و آماده کردنتون همگی عازم حرم شدیم

وقتی که راه افتادیم به سمت حرم من محکم شما را توی بغلم گرفته بودم و اشکم سرازیر شد

وایییییییی خدایا شکرت

اونقدر محکم توی بغلت گرفته بودم و صورتم را به صورتت چسبانده بودم که جیغت در اومد ببخشید قربونت برم عزیز مادر

توکه خودت می دونی نفس مادری

 خلاصه بابایی بغلت کرد تا ببرتت واسه زیارت و شما واسه  اولین دفعه حرم مطهر امام رضا را با اون چشمای خوشکلت ببینییییییییی

این هم عسکهای اولین زیارت شما

کاش من جای بابایی بودم و اولین دفعه شما را می بردم

ولی چون طرف مردونه خلوت تر بود شما با بابا رفتید

من و عمه ها هم منتظر موندیم تا شما بیایید

 خلاصه نماز مغرب و عشاء را به جماعت خونده شد و شما اونقدر شیطونی کردید که من نتونستم جماعت بخونم و البته این وسط محمد  پسر عمه شما که فقط 34 روز از شما بزرگتره و همیشه آروم بود چشمش به شما خورده بود و شیطونی شده بود که نگوووووووووو

واقعاً کنترل بچه ها توی این سن خیلی سخته اونم دوتاش

این هم عکس از اولین زیارت شما و محمد و بابایی با هم

 

 توی راه برگشت از حرم رفتیم این عکاسی های که می گن:

حرم -بارگاه - گنبد - ضربح عکس می گیریم

بفرمایید داخل

و از شما عکس خوشکلی گرفتیم

 روز بعدش رفتیم طرقبه و شاندیز و باغای زشک

و کلی آلبالو و گیلاس خوردیم

 این هم عکس شما توی باغای زشک

 

 فدات بشم که اینقدر ناز می خندی

الهی فدای اون خنده ناز دارت بشمممممممممممم

روز بعدش هم من و شما و بابایی رفتیم بازارهای مشهد و بقیه هم رفتن واسه خرید سوغاتییییییی

هههههههههههههه

 اون شب شما با همکاری مامان یک کار جدید یاد گرفتی

 من می گفتم خدایا شکرت و شما دو تا دستهای کوچولوت را به حالت دعا کردن می بردی بالای سرت

 

 اون روز آخرین روز سفرمون در مشهد بود

و روز بعد یعنی 16 تیر حرکت به سمت شمال

اینم عکس اولین روز در گرگان

     شما مواظب باش هیچ وقت از توی دهن کردن هرچی دم دستت هست عقب نیوفتی

 

آخه شما را چه به سالاد خوردن عزیز دلم (منزل آقای دوست پدر در گرگان)

و این هم عکسهای شما در کنار دریای خزر

 

رفتار جالب از عسلم توی سفر:

دختری من شما واسه اولین دفعه بود که این همه آدم غریبه را یک جا می دیدی . آدمهایی با صورتهای متفاوت واسه همین گیج شده بودی

یک کاری که می کردی و خنده دار بود این بود که هرجا می ایستادیم یا می نشستیم و افراد غریبه دورمون بودند تو اونقدر بهشون زل می زدی تابهت "ماشاالله" یا "نازی" یا بالاخره از این حرفا بهت بزنن وقتی فرد مورد نظرت باهات حرف می زد شروع می کردی به سوال کردن

چییییییییه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کیییییییییییییییه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وووووووووووووووووی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همینجوری ادامه می دادی، نمی دونم اینو از کجا یاد گرفتی آخه؟؟!!

وایییییییییی چقدر بازمزه می شدی

من هرچی تعریف کنم تا کسی نبینه نمی فهمه چقدر با نمک این کلمه ها  را می گفتی

عمه  که وقتی شما بغلش بودی و این کار را می کردی غش می کرد از خنده

تقریبا از همه شهر های ایران رد شدیم آخه مقصد ما مشهد و بعد انزلی بود و آستارا

یعنی از غرب کشور به شرق و از شمال شرقی کشور به شمال غربی

فقط جنوب مونده بود بریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ما به سلامتی برگشتیم شهرمون و مثل همیشه اول رفتیم خونه بابایی (بابای من)

وای چقدر دوری از خانواده سخته حتی واسه چند روز سفر هم

من که بدجوری وابسته خانوادم هستم شما چطور عسلی مامان

بقیه عکس ها در ادامه مطلب

استراحتگاه بندر انزلی

تالاب بین المللی بندر انزلی

اینجام که می خواستی دوربین از من بگیری بخوریش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

بابای مهتا
26 تیر 91 14:36
سلام صبح زیباتون بخیر السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع) وبلاگ خیلی زیبایی دارید خدا قوت ... راستش قرار بود شرح ماوقع و جریانایی که برای مهتای نازنینم اتفاق افتاد و خیلی خیلی مظلومانه و با لب تشنه از پیشمون رفت رو ثبت کنم ولی وقتی شروع به نگارش می کنم راستش دستام می لرزه و اشک امونم نمی ده ولی ایشالا اگر خدا بخواد یواش یواش مطالبش رو توی وبلاگش قرار می دم.باز هم ازتون خیلی ممنونم که موجب تسلی خاطر ما می شید. ایشالا که شما و عزیزانتون همیشه سالم و سرحال و سلامت باشید.
لیلا
27 تیر 91 15:48
سلام عزیزم زیارتها قبول باشه چه سفرنامه خوشگلی نوشتی مخصوصا" با عکسایی که گذاشتین محشر بود امیدوارم همیشه سالم و شاد باشید .
لیلا
31 تیر 91 12:17
خدایا ...! گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک ، این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک ... این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور ...! ماه مبارک رمضان مبارک و التماس دعا
لیلا
1 مرداد 91 11:28
الهی آمین دعای زیبایی برای دختر گلتون کردید
تربچه مامان
2 مرداد 91 11:27
وااااااااااااااااااای خداااااااااااای من
عزیززززززززززززز دلم
چه بزرگ شده
دلم براتون خیلی تنگ شده بوووووووووود
زیارت قبول خانمیییییییییییییییی


ما هم دلمون برات تنگ شده بود عزیزم
خوشحالم که برگشتی
جی5 لاین
2 مرداد 91 12:59
سلام دوست خوبم فکر نمیکنم کسی باشه که از مزایای مثبت اندیشی بی خبر باشه ولی ما سایت های کمی در مورد مثبت اندیشی داریم سایتی ایجاد کردیم که مطالب مختلف رو با ذکر منبع از سایت ها و کتاب های دیگه جمع آوری میکنه و هر روز ساعت هفت صبح یک داستان مثبت منتشر میکنه البته خاطره مثبت هم داره، داستان صوتی و پاسخگویی به سوالات ارسالی از طرف افراد از دی ماه 90 فعالیتش شروع شده شما میتونی هر روز به این وبسایت سر زده و انرژی مثبت بگیری و البته می تونی یه لطف بزرگتر هم بکنی اونم اینکه این سایت رو با عنوان "داستان ها و پرسش های موفقیت" در وبلاگ خودت لینک بدی البته اگر فکر میکنی خواندن مطالبش برای همه مفیده در ضمن لطفا خاطرات مثبت خودت رو هم برای ما ارسال کن، خوشحال می شیم! http://g5line.com/sign-up/ http://g5line.com داستان ها و پرسش های موفقیت متشکرم از شما
مهدیه
4 مرداد 91 13:18
سلاااااااااااام......زیارت قبول منم هفته پیش مشهد بودم
مریم مامان عسل
15 مرداد 91 0:36
سلام عزیزم.
خیلی وقته که این پستو خوندم اما امروز قسمت شد که بیام کامنت بذارم.
خوشحالم که توی مشهد بهتون خوش گذشته.
اما حیف شد که همو ندیدیم.
حالا حتما فکر میکنید مشهدیا مهمون نواز نیستن.
خیلی حیف شد خییییلی!
امیدم به دفعه ی دیگه است که آقا میطلبتون.
اون عکس عسل جونو که دستاشو برده بالا و داره دعا میکنه رو واقعا دوست داشتم.
ببوسش دخترک شیرینمو.


مرسی عزیزم
گلم تا امروز هر چی سفر رفتم واقعاً مهمان نواز تر از مشهدی ها و البته شیرازی ها ندیدم
منم دعا می کنم قسمت شما باشه بیاین کربلا تا ما در خدمت باشیم، آخه از اینجا تا کربلا فقط 3 ساعت راهه
ظریفه
4 شهریور 91 10:53
ماشالا خوشگل ونازی عسل خانوم


مرررررررررسی خاله جونی