دو سالگی
بسم الله العشق...
سلام جانِ مادر!
همه چیز از آن یک شنبه اهورایی شروع شد. 10 مهر ماه هزار و سیصد و نود. ساعت 20:45.
آن لحظه دل انگیز که یک جفت چشم سیاه درخشان نگاه نازنینش را بر من دوخت. و من از نو متولد شدم. حالا من هم دو ساله ام.
دو سال لبریز از تو. دو سال زنده به نفس های خوشبویت. دو سال غرق در تو. قدم های نازنینت را که بر چشم هایم گذاشتی. ماه مهربانی بود. چند روزی تا میلاد امام مهربانمان رضا (ع) باقی مانده بود. زبانم قاصر است از لطف شکر نعمتی که به لطف دعایش بر من عنایت شد.
دخترکم؛
از لحظه ای که آمدی و شهد شیرین مادر شدن را در جانم ریختی هر آنچه درد و سختی بود به یکباره جای خود را به شعفی وصف ناپذیر داد و من از یاد بردم که چه مسیر سخت و طولانی آمدیم تا رسیدن به لحظه ای که در کائنات به نام تو ثبت شده بود. به نام عسل من. و از آن لحظه دنیا رنگ دیگری شد.
انگار همه عمر من در همین دو سال خلاصه شده است. با حضور تو آنقدر عوض شدم که «منِ قبل از تو» در یادم نیست. میلاد تو تولدی دوباره در من بود. باشد که به لطف مهربان پروردگار سالها با تو زیبا و درخشان سپری شوند.
این دو سال با تو نفس کشیدم. با تو خندیدم. با تو گریستم. با تو غلط زدم. با تو نشستم. با تو سینه خیز و چهار دست و پا رفتم. دندانهایم با تو جوانه زدند. و حالا همه خوشبختی دنیا از آن من است. هر گاه خاطره آن یک شنبه دوست داشتنی را مرور می کنم و تمام این لحظه ها را کنج قلبم حک می کنم که یادم نرود من با تو متولد شده ام.
وقتی نامم را از دهان خوشبویت می شنوم از شادی پرواز می کنم و تا اوج می روم.
فرشته کوچکم؛
ببال و بزرگ شو. روشنای دلم باش. نور چشمانم و قوت زانوهایم. دوستت دارم. کاش جمله ای بالاتر هم بود... دوستت دارم از نهایت قبلی که تو و پدرت آن را تسخیر کرده اید. بمانید برایم که جانم بند شماست...
خدایا لایقم ده تا مادری باشم کافی برای دردانه ام...
خدایا اگر به تعداد لحظه های عمرم تو را شکر کنم برای نعمت هایی که به لطف بر من ارزانی داشته ای کم است. کوچکی ام را بر بزرگی خودت ببخشای و شکرهای کوتاه و قاصرانه ام را به بزرگواری ات بپذیر. (آمین)