روزهای یک مادر و دختر در آستانه دو سالگی
در آستانه دو سالگی هستیم. روزهایی حیرت انگیز و گاهی شگفت ... گاهی ترسناک. بعضی روزها مثل باران بهاری زیبا و دلچسبی. یعضی روزها مثل غرش ابر هوای زمستان رعب انگیز و ترسناکی.
خنده های مستانه ات و دلبری های گاه و بیگاهت .... جیغ های رنگارنگت ... بدخلقی های بی دلیلت . گاهی سخت و یک کلام... گاهی نرمخو و آرام....
گاهی اینقدر مهربان میشوی.....انگار میفهمی که گاهی زیادی میروی روی اعصابم و میفهمی که دیگر طاقتم دارد طاق میشود.... و شاید حس میکنی که چقدر خسته ام ... .میایی دستهای کوچکت را حلقه میکنی دور گردنم وفشار میدهی وصورتت را میچسبانی به صورتم ویک " عسیزم" ارام را در گوشم زمزمه میکنی ....وبعداز چند ثانیه سرت را بلند میکنی وبه چشمهای پر از ذوقم لبخند میزنی ومیفهمی که حربه ات اثر کرده وحالا رام رام شده ام...............
گاهی بعد از شونصد هزار بار توضیح دادن این موضوع که باید برای جیش و پی پی کردن بریم دستشویی باز هم میبینیم انگار نه انگار و یک گوش شما در و ان یکی دروازه است و باز گلهای قالی را آبیاری میفرمایید....
یا هربار که از دستشویی میایم بیرون از دستم فرار میکنی و باید چند دور توی خونه دنبالت بدوم و هی از خنده غش کنی و هی من دل تو دلم نباشه که الان گلهای قالی رو آبیاری میکنی....
گاهی یه عالمه جیغ میکشی از انواع اقسام بنفش وآبی و زرد که چرا میدادمو نمیدی برم روی دیوار وسط پذیرایی نی نی بکشم... یا حتی وقتی نمیگذاری ثانیه ای موهات را شونه کرده باشم و جلوی چشمام میری جلوی آینه می ایستی و گل سرتو میکنی و موهاتو حسابی چنگ مالی میکنی و بعدش هم بهم نگاه میکنی و زیرزیرکی میخندی...
اینها بخشی از روزهای مادر و دختری بود در آستانه دو سالگی.
فعلاً لب تاب ترکیده بعداً عکس دار میشود.
عکسها بعداً اضافه شد