دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

تولد چهارماهگی

  گلبرگ لطیف من! لذت بی اتنهایی ست استشمام عطر بهشتی تو آن لحظه که به آغوش مادرانه ام پناه می آوری و تمام دنیا از آن من است وقتی لبهای نازکت به شکرخنده ای شیرین باز می شود. چهارماه است که خداوند برترین نعمتش را _ مادر تو بودن _ را بر من هدیه داده است. خدا را شکر برای بودنت همه هستی ام...... چهار ماه است که با مایی و برای ما. گلم! من و پدر عاشقانه دوستت داریم. تولد 4 ماهگی ات مبارک نازدانه ام. ...
10 بهمن 1390

حس مادری

نازدانه ام! تازگی های دستهایت را شناخته ای. با دستهایت بازی می کنی و آرام آرام هر چه که نزدیکت می آورم از من می گیری.بعضی وقتها دستهای خوشگلت را با هم به دهانت می بری و غرق لذت می شوم برای توانایی هایی که کم کم به دستشان می آوری. گل نازم! بالیدنت چراغ دلم را روشن می کند. چشمه بهشتی من! دیشب نیمه های شب رعد و برقی وحشتناک خوابم را پریشان کرد. تو را در آغوش گرفتم و محکم به سینه ام چسباندم ؛ مبادا بترسی. چه حس غریبی ست مادر بودن. عسل شیرینم! من و پدر عاشقانه دوستت داریم و همیشه از خدای مهربون برات سلامتی و طول عمر با عزت می خوایم..... ...
9 بهمن 1390

این روزها

عسلک قشنگم! این روزها دستهای کوچک تو را که در دست می گیرم چیزی شبیه یک هیجان ناشناخته زیر پوستم می دود. در آغوشت می گیرم حسی عجیب تمام وجودم را در برمی گیرد. گاه از شدت هیجان و غلیان عواطف تو را محکم در آغوش می فشارم. می بوسمت ، می بویمت ، لمس می کنمت، تو را نفس می کشم و سیر نمی شوم از این همه حس مادرانه. دلم تاب نمی آورد که از من دور شوی. وقتی که در آغوشم به ناز می خوابی دنیا از آن من است.در چشمهایم که می خندی دنیا به رویم می خندد. عاشقانه دوست دارم آن خنده های زیبای بی دندانت را....
2 بهمن 1390

سلام عروسک داغم…

فدای اون تن داغ و تبدار و دردناکت بشم … کاش من درد می کشیدم و تب می کردم اما تو سرحال بودی و بازم برام غش غش می خندیدی ساعت۳:۴۵ دقیقه بامداده و مامان هنوز نخوابیده. هر نیم ساعت به نیم ساعت دمای بدنت رو می گیرم.. سر شب حالت خیلی بد بود و دمای بدنت تا ۳۸ درجه هم رسید! با کمک مادری مهربونت مداوم بدنت رو خنک کردیم تا بالاخره ساعت ۱ بامداد دمای بدنت نرمال شد … دوباره ساعت ۲٫۳۰ که زمان داروت بود تب کردی و مداوم بی قراری می کردی الهی بمیرم که با هر تکونی ناله می کنی.. آخر سر مجبور شدم پاهات رو با یه پارچه ثابت نگه دارم تا کمتر درد بکشی… خدا رو شکر که الان دمای بدنت به ۳۶٫۵ رسیده و ان شالله بحران رو پشت سر گذاشتی و...
11 آذر 1390

۲ماهگیت مبارک عزیزم

دخترک من، فرشته کوچولوی من، فندق مامان دوماهگیت مبارک عزیزم… هر چند که امروزت رو با درد و گریه شروع کردی، هرچند که جای واکسن ها حسابی اذیتت می کنه… الهی بمیرم که بعد از تزریق واکسن ها با التماس صورت مامان رو نگاه می کردی … دخترک خوشگل مامان با اون لباس سیاه و خوشگلت حسابی تو دل برو و با نمک شده بودی… آخه عسلکم امروز پنجم محرمه و آقاجونت حلیم دارن تو هم سیاه پوش علی اصغر شش ماهه هستی ۲ ماه پیش همین موقع ها مامان برای اولین بار بغلت کرد و چه لذت عجیبی داشت لمس پوست تنت… دوستت دارم دختــــــــــــرم البته تو عکست لباس تنت نیست آخه لباس سیاهت را شستم تا تنت کنم بعدش رفتیم واکسن زدی ...
10 آذر 1390

دایره عشق

  ساعت 8:45  دهم مهر دایره عشق ما جا برا یه دوست تازه تدارک دید و … عسل  هر دو مون وارد شد عروسکی که باعث و بانی آن شد که ما ( تو و من )‌ دایره عشقمان یکی شود عسلی که سالها ، نیامده عاشقمان کرده بود عسلی که نیامده دوستان و خاله و عمو و دایی‌های زیادی برای خودش دست وپا کرد دل آرامی که نشان داد، نیامده توانایی وسیع کردن شعاع دایره عشق  را دارد بالاخره بدنیا آمد یه جوجه اردک زشت خوردنی یک الهه نیکی آور ،  یک الهه ماه دختر دختر آفتاب گل بابایی آمد ...
14 آبان 1390