اولین ترس
دخترم... نمیدونم چی بگم...اصلا روم نمیشه توی چشمای قشنگت نگاه کنم...
روز تلخی بود دیروز برای من... قطعاً برای تو هم اگر در خاطرت بماند...
دلم خیلی شکسته...
روحم درد میکنه...
قلبم درد میکنه...
بدجایی و بدجوری گیر افتادم... خسته بودم و نتونستم بر ترسم غلبه کنم!!! نتونستم طاقت بیارم و بدترین کار ممکن رو کردم.
این رو اینجا برات مینویسم تا بدونی که چقدر به من سخت گذشت نازنینم...
چقدر من ضعیفم برای امانتی که خدا به من داده...
مدتی طول میکشه تا بتونم با خودم کنار بیام. نمیدونم چقدر ولی برام دعا کنید اگه مجالی بود...
پ ن: آثاری از ترس دیروز در وجود دخترک نیست و خدارا هزااااااااااار مرتبه شکر. هنوز البته از پس لرزه های احتمالیش خبری نیست. من اما هزاران فکر خود آزارگرایانه در سرم میچرخد... باید اب اقیانوس دلم را عوض کنم... ماهی هایش گوشت خوار شده اند!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی