دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

طبیعت

زندگی در کنار یک فرشته دو سال و 4 ماهه زیبا می گذرد  …  خیلی زیبا برای گذشتنش باید در لحظه ها حضور داشت. باید صبور باشی. باید یک شکارچی باشی در انتظار دریافت نشانه ها از سوی دخترک. من صبور بودم اما صبورتر شدم. زمان هایی که کنار دخترم هستم تمام حضورم برای اوست. با هم رشد می کنیم و این رشد را دوست دارم. جنس با هم بودن های من و عسل عوض شده است. چند روز پیش سوره اخلاص را برای چندمین بار میخواندیم و حالا قبل از اینکه من کلمه ای بیان کنم عسل سوره را از حفظ می خواند. بعد از اینها بود که یک دریافت درونی داشتم: عسل بدون من هم مهارت های مورد علاقه اش را دنبال می کند. من از  امروز برای تقویت ارتباط مادر و دختریمان و عمی...
15 بهمن 1392

از کجا شروع کنم؟

با لاخره امتحانام تموم شد... سخت گذشت ولی بهم انرژی میداد... منو میبردن به 20 سالگی .... به  وقتی که فکر میکردم بی انصافیه بیرون باران باشه و صدای برخوردش با شیشه توی گوشم باشه و من مجبور باشم بشینم نظریه های مختلف یک مشت آدم مرده را حفظ کنم...... وقتی غرق توی کتابهام بودم صدام میکرد مامان لییییلا! جوابشو باید با لبخند میدادم و تا نمی خندیدم راضی نمی شد....میگفت مامان بخند و خودش ادای خندیدن در می اورد...هههههه ..... در کل حالمون خیلی خوبه...من و عسل باهم  بازی می کنیم. اون پازل میچینه و من با لذت نگاهش میکنم. دندونم وحشتناک درد می کنه... دلم برای دوستانم یه ذره شده......   پ ن : مطلع شدم آقای محسن...
14 بهمن 1392

خوشبختی همین جاست

  شاید در زندگی همه ی مادر ها لحظاتی پیش آمده باشد که خسته و کلافه بوده باشند شاید این خستگی از کارهای خارج از خانه باشد یا کارهای روتین و یکنواخت خانه یا جمع و جور کردن  ان همه ریخت و پاش از دور بر خانه و دیدن باز سر از نو سخن ازنو یا شاید هم فقط بی حالی ناشی از سیکلی طبیعی ..... برای من دیروز یکی از همین روزها بود و یک جرقه برایش کافی بود.... جرقه ای که در زندگی با دخترک دو سال سه ماهه به وفور یافت میشود.... یکی از همین جرقه ها پوشیدن کفشی بود که پاشنه اش به خاطر به پا کردن مداوم دخترک لق شده و درست جلو در اداره در رفتن پاشنه همان و افتادن در جوی آب آن هم جلو چشم همکاران همان .... و بعد هم در حالی که هنوز از اتفاق صبح عصبی...
16 دی 1392

اربعین

این همه زائر… چند نفر می‌شوند آقا؟……. نمی‌شد ماهم می‌آمدیم میان آن همه زائر یعنی؟…. به خدا آقا جان، وارد حرمت نمی‌شدیم؛ فقط از دور نگاهت می‌کردیم…. می‌ایستادیم یک طرف خیابان، عاشقانت که می‌رسیدند را با چشم‌هایم می‌بوسیدیم…. آخ! بهشت می‌شد آن زمان … آن زمین… آن آسمان…..!  از همان دور آرام می‌گفتیم لک لبیک حسین… لک لبیک حسین جان…. و بعد می نشستیم به گوش کردن نجوای زائرانت که از روستاهای اطراف، با زبان عربی قربان صدقه‌ات می‌رفتند…. آخ برادر  جان رفته بود،‌ چون صبح خیلی زو...
4 دی 1392

یه روز بد.....

دخترم سلام. روز بدی بود دیروز...از همچین روزهایی کم داشتم...و اینم یکی از بدهاش بود... خسته ام مادر...خسته از تموم روزی که گذشت...از تموم بی حوصلگی های من و تو...از تموم بدقلقی هامون...از تموم لجبازی هامون....از ظهر نخوابیدن هامون...از با هم کلنجار رفتن هامون...از پروژه های تمومی ناپذیر دستشویی رفتن...از چشم در چشم هم دوختن و صدای هم رو نشنیدن...از فریاد...از جیغ های رنگ و وارنگ...از قهر و آشتی کردن هامون...از بوس و بغل هامون...از به هم قول دادن هامون...از زیر قول زدن هامون...از عصبانیت هامون ...از کم اوردن هامون....خسته ام...خیلی خسته...از خستگی هام...از غر زدن هام...از همه چیز خسته ام مادر جان... یک روز بد پر از نق  نق و ...
20 آبان 1392

ضیافت با هم بودن

وقتی خانه دار هستی (یعنی در خانه می مانی)، خانه ماندن لطفی ندارد. صبح بلند می‌شوی، خودت را کش و قوس می‌دهی و توی دلت می‌گویی «خب... این هم یک روز دیگه. امروز چی کار کنیم؟» و باز مثل دیروز، مثل روز قبل، مثل همه روزهای دیگر. اما وقتی شاغلی، روزهای خانه ماندن مثل یک ضیافت ویژه هستند. صبح بلند می‌شوی، ساعت را می‌بینی و یادت می‌آید که امروز لازم نیست از جا بپری و بزنی بیرون. دلت می‌خواهد کلی غذاهای جدید درست کنی، کتابهای تازه بخوانی، بازی‌های خوب بکنی. دلت می‌خواهد بیدار کردن دخترت را یک ساعت طولش بدهی، دوتایی بروید حمام و کلی بازی کنی. دلت می‌خواهد این روز ویژه را پر کنی از شادی ...
20 مهر 1392

سهند و سپهر

در ستاره بارانِ ميلادتان میان احساس ما تا حضور شما حُبابی است از جنس هیچ از دستان ما تا لمس نگاه شما آسمانی است به بلندای عشق جشن ميلادت را به پرواز می رویم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای ما نه برای شما که تنها برای "ما" آبیست تولدتان مبارک فرشته های آسمانی   سلام مامان دو قلوها. دو ساله شدن مامان بودن شما هم مبارک باشه. به سلامتی سالهای سال سایتون بالای سرشون باشه ...
6 مهر 1392

......

ناراحتم ...دلم غصه دار است اما دلم نمی اید حرف های غصه را اینجا بنویسم ...نکند یک وقت خاطراتت رنگ غصه بگیرد.... دیروز سالروز شروع زندگی مشترکمون بود.... کلی برنامه ریزی کرده بودم که همسری غافلگیر بشه اما خودم بدجور غافلگیر شدم... ببخش دخترم... روز تو هم خراب شد... *** من با تو خوشم تو خوشی با دل من ،از دست من و تو غصه ها خسته میشن***
16 شهريور 1392