دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا9 سالگیت مبارک

معجزه های مامان و بابا

2 سال و 2 ماه و 2 روز

دخترم اين روزها بي نهايت مهربان و دوست داشتني شده. كلا عسل از آن دسته بچه هايی است که بدشان مي آيد توي بغل بفشاريشان و نوازششان كني. اما اين روزها به قول پدرجانش خيلي محبتي شده مي آيد مي نشيند توي بغلمان بوس هاي خوشگلي ميكندمان ديدني. قبلا تا ميگفتيم عسل يه بوس ميدي ميگفت نععععععع و فرار ميكرد. اما الان همانطور كه صورتش را يك وري گرفته با آغوش باز به طرفمان مي آید. خلاصه روزهايي داريم با هم عشقولانه.... همچنان کتاب خوندن را دوست داره و نقاشی کشیدن را (خط خطی کردن دست و پای خودش). از ميان رنگها اصلي ها (زرد و آبی و قرمز) را ميشناسد و سیاه ، سفید، سبز  و صوتلی (صورتی) و ناینجی (نارنجی).... بقیه رنگ ها هم همه یا صوتلی هستند یا نای...
12 آذر 1392

بنشين! شعر بخوان

 با هم  شعر می خوانیم!  من اوّلشو می گم، عسل بقیشو. (رنگ قرمز گفته های عسله) تُپُلویم ؟ توپولو  صورتم ؟ مثل هولو  (هلو) قد وبالام؟ کوتاهههه (من توی دلم میگم کوتاه نه عزیزم، قربون قد رشیدت) چشم وابروم؟ سیاهههههه (با مقدار قابل توجهی ناز و کرشمه) (من خودم کنترل میکنم شیرجه نزنم روی عسل) مامان؟ خوبی دایم (دارم) [آیکون مادری ذوق مرگ شده] در حالی که به شکلی آشکار، کنترلم را از دست داده ام. می شینه توی هونه (خونه) می بافه؟ دونه دونه می پوشم؟ خووشجل می شم (خوشگل) مثل؟ یه دشته گول می شم . (دسته گُل)   ومن مانند جن زده ...
5 آذر 1392

حال این روزها

* سكانس اول: صدايشان از توی اتاق پذيرايی می آيد... پدر و دختر غش غش ميخندند پر سر و صدا و هيجان انگيز...بازی ميكنند... گرگم و گله میبرم ...  بيا و ببين!!! ** سكانس دوم: می خواهيم بازی كنيم مثلا... عسل يک دسته كتاب می آورد ميگذارد جلويم... يكی يكی مي دهد دستم ...به نوبت و میگوید بخووون... لحظه ای بعد میخواهد خودش بخواند و داستان سرسره شروع میشود. میشولک و می می نی و حسنی همه می روند سرسره بازی!!!! ** *سكانس سوم: سفره ی شام را پهن كرده ام... عسل را مينشانم ظرف غذايش را ميگذارم جلويش... همانطور كه يكی در ميان قاشقش را نيمه پر ميرساند به دهان مبارک من هم گاهی لقمه ای دهانش ميگذارم... قاشق آخر را با دست پس ميزند كه يعنی سير شدم و از...
27 آبان 1392

یه روز بد.....

دخترم سلام. روز بدی بود دیروز...از همچین روزهایی کم داشتم...و اینم یکی از بدهاش بود... خسته ام مادر...خسته از تموم روزی که گذشت...از تموم بی حوصلگی های من و تو...از تموم بدقلقی هامون...از تموم لجبازی هامون....از ظهر نخوابیدن هامون...از با هم کلنجار رفتن هامون...از پروژه های تمومی ناپذیر دستشویی رفتن...از چشم در چشم هم دوختن و صدای هم رو نشنیدن...از فریاد...از جیغ های رنگ و وارنگ...از قهر و آشتی کردن هامون...از بوس و بغل هامون...از به هم قول دادن هامون...از زیر قول زدن هامون...از عصبانیت هامون ...از کم اوردن هامون....خسته ام...خیلی خسته...از خستگی هام...از غر زدن هام...از همه چیز خسته ام مادر جان... یک روز بد پر از نق  نق و ...
20 آبان 1392

سرسره

اپیزود 1: عسل:  مامان لییییلا بریم سوسوله بازی (سرسره بازی) من: باشه دخترم بریم. عسل: صلا ببریم (صدرا پسر خالش) من: باشه عزیزم ببریم.   اپیزود 2: عسل: مامان لیییییلا بریم سوسوله بازی من: فردا میریم عزیزم. عسل: کی ببلیم؟ (کی ببریم) من: پارسا ببریم (پسر عمش) عسل: نه پاشا بزگه (پارسا بزرگه) من: حسین ببریم. ( پسر عموش) عسل: نه حسین گیه میتنه (حسین گریه میکنه) من: محمد ببریم (پسر عمش) عسل : نه ممد کوچوله میفته (محمد کوچیکه میافته) من: پس کی را ببریم عزیزم؟ عسل: صلا ببریم صلا خوبه گیه نمیتنه. (صدرا ببریم، صدرا خوبه، گریه نمیکنه)   اپیزود3: عسل: مامان لیییییلا کیتاب بخوون (کتاب بخون) ...
18 آبان 1392

هر روز عاشورا و هر جا کربلا

سلام بر حسین (ع) و یارانش. "حسیـــــــــــــــــــــــــن "   نیامد که اشک ما را جاری کند... و نرفت که ما را دلتنگ خود کند... نیامد که ما را سیاهپوش کند... و نرفت که کبودی بر روی سینه ما به جای بگذارد! آمد که امید دوباره دل آدم و فرزندان آدم باشد!  آمد که درهایی که عقل با منطقش بر روی تو بسته بود .. با عشق باز کند!  و در این بین عقل را به سخره گیرد... شاید آمد که بگوید همیشه درمان رفع عطش آب نیست... آمد که بگوید لازم نیست برای سقا شدن دست داشته باشی!  لازم نیست برای شهید شدن جوان بالغی شده باشی... عبدالله سه ساله هم می تواند...حتی یک طفل شیرخوار 6 ماهه هم می تواند... آمد که بساط ما را بر هم زند!...
15 آبان 1392

رنگ ها و شکل های هندسی با طعم کبه

اینروزها که خدا با وجود یه فرشته کوچولو زندگی مارو نقاشی کرده این فرشته خانوم هم بیکار ننشسته و هرروز از خودش هنری در میکنه. عشق اینروزهای دخترک من بعد از اب بازی و رنگ بازی جعبه ی مداد شمعی هاشه و میتونه یک ساعتی با  یه کاغذ و چندتا مداد سرگرم بشه. البته بجز نقاشی روی کاغذهاش روی تمام بدن خودش هم نقاشی میکشه. و تند وتند هم به خودش میگه میدادی شدم یا  چه نازه چه گشنگه امروز میخوام اخرین اثار هنری پیکاسوی خونمون رو اینجا به یادگار بگذارم.   وقتی ازش پرسیدم این چیه کشیدی؟ جواب داد مایی!! (همون ماهی خودمون) وقتی اینارو میکشید زیر لب با خودش میخوند: "به به ماهی..." چند بار هم نشون من داد و برام گفت که ماهی ها با هم دو...
7 آبان 1392