این روزهای من
عسل مریض شد، استفراغ و بعد استفراغش شدیدتر شد، نیمه های شب بود و دستم به جایی بند نبود... تا صبح بشه جونم به لبم رسید، نمی دونم چطوری زنده موندم، چطوری سکته نزدم، صبح بردیمش دکتر، سرم و دارو و اینکه فعلاً چیزی نخوره، وای خدای من، بچم داشت از گرسنگی تلف می شد، اونوقت دکترش میگفت چیزی نخوره!!!!!!!!!!!
شاید فقط یه دیوونه و روانی بتونه چنین چیزی بگه، اما وقتی دکترش را عوض کردم بازم همون حرف ها را گفت، طفلی زیر سرم تیکه تیکش کردن، از همونجا زنگ زدم اداره و مرخصی گرفتم، حالا چه موقع مرخصی گرفتن؟؟؟؟؟؟؟ درست تو روز تودیع و معارفه رئیس اداره!!!!!!!!!
خدا را شکر حالا خیلی خوبه، ولی خیلی ضعیف و لاغر شده، ایناش مهم نیست مهم سلامتیشه که بدست آورد... اما خودم
حالم اصلاً خوب نیست، فکر کنم دارم افسرده می شم، شاید هم شدم!!!!!!!!!
به هر حال بدجور احساس ناتوانی می کنم، درمانده شدم، شب ها خواب درستی ندارم ، روزها حوصلم سر می ره، حتی حوصله پست گذاشتن هم ندارم، خیلی از کارایی که دوست داشتم دیگه انجام نمی دم، نمی تونم تبدیل شده به جوابی برای بیشتر درخواست های اطرافیانم، برم بیرون؟ برم آرایشگاه؟ بریم مهمونی؟ بریم سفر؟ بریم کوه؟ بریم عروسی؟ ....
بعضی وقت ها فکر می کنم تو خونه با دیوارای سنگی و با یه بچه تمیز که پشت سرش کوهی از لباسای کثیف جا مونده دفن شدم، و هی پایین و پایین تر می رم.... و از روی زمین، از زندگی عادی خیلی دور شدم، بابایی عسل سعی می کنه وقتی خونست با عهده گرفتن مسئولیت های عسل کمکم کنه، اما باز من خستم و دائم دارم نق می زنم و با کوچکترین حرف عصبی می شم، و وقتی فکر می کنم مادر خوبی برای عسل نیستم عصبی تر می شم، افتادم توی دور باطل، یکی منو در بیاره از این چاه تمام نشدنی...........