دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

استقلال طلبی!

این روزهای من پر شده از... "بگذار خودم برش دارم" "بگذار خودم بخورم" "بگذار خودم بپوشم" "بگذار خودم بیارم" بگذار ...بگذار...بگذار...خودم...خودم ...خودم... اگه خدای نکرده چیزی رو بدون اجازه با بزور ازش بگیرم داد میزنه:"بگذار خودم بدم!!!!" بعد ازم میگیره و دوباره بهم میده ...این درحالیه که مثلا سر دادن اون چیز نیم ساعت براش صحبت کردم و به انواع روش ها ازش خواستم بهم بده و نداده... یکی از کتاب های می می نی را آوردم بخونیم تا سرش گرم باشه. به خطوط اطراف می می نی نگاه میکنه میگه مامان می می نی خورشید شده؟! کتاب هتی هیس هیس را آوردم بخونیم میگه مامان من دم هتی را گاز بگیر...
15 ارديبهشت 1393

شاعر کوچک من

  دختر کوچولوی من این روز ها شعر می گویی و شعر می خوانی آری شعر... شعرهایی که هم وزن دارند و هم قافیه.... بعضی هایشان بر وزن شعر معروف یه توپ دارم قلقلیه و بعضی هم بر وزن دلخواه خودت.... شعرات از ته اعماقت خارج میشن و من خیلی خوشم میاد ازشون... مثلاً موقع رفتن به دستشویی می خوانی: دمپایی دارم صورتیه من دمپایی نداشتم بابام بهم عیدی داد دمپایی صورتی داد یکی یکی راه رفتم به دستشویی رسیدم و همچنان می خوانی.... خدا را چه دیدی... شاید شاعر شدی ... شاید آنقدر خواندی که دنیایم پر شد از ترانه های کودکی **** بعداً نوشت: عکس دار شد**** تو این عکس در جستجوی پفک بود و بالاخره هم پ...
1 ارديبهشت 1393

آینه من

  ساده نیست...برای من... که برانداز کنم خودم را در تو...کوچکِ معصومم... ساده نیست ... برای من ... وقتی که میبینم آینه ی وجودم روبرویم می بالد و من چه دارم برای عرضه اش...برای بالیدنش...برای بزرگی روحش... ساده نیست...برای من...پی بردن به تمام آنچه نکرده ام در این 30 ماه ... آینه ی تمام نمای وجود من،  وجودت برایم پر از برکت است... وجودت مبارک و فرخنده ترین هدیه ی روز من است... وجود توست که مرا به کنکاش بیشتر وجود خودم وامیدارد... وجود نازنینت از هرگزند دور زیباترین هدیه خدا... *********************** سال 89 کتاب « دا » نوشته سیده زهرا حسینی را خریدم که همزمان شد با بارداریم و چون کتاب از صحنه ه...
30 فروردين 1393

عيد 93

سال نود و سه برایمان زیبا شروع شد... با دیدن عزیزانی که یک دنیا شادی به ساعاتمان سرازیر کردند... مثل خیلی ها دید و بازدید اجباری و عادتی و معذوراتی نرفتیم و هرجا رفتیم از سر رغبت و میل باطنی بود و لذت بردیم از مصاحبت میزبان... دخترک مثل همیشه راحت و فارغ از بندهای اجتماعی بود...خودش از خودش پذیرایی میکرد و از ما نیز... راحت هدیه و عیدی میگرفت و تشکر میکرد... بی دریغ میبخشید ..... اما همچنان پذیرای هر محبتی نبود...!!!!!!!   بعد هم رفتیم سفر دوسه روزه با میهمان عزیزمان و چندی از اقوام...خوش گذشت...حال و هوایی عوض کردیم...و دخترک با وجود کلی خستگی حاصل از کوهنوردی و آب بازی آن هم در آب سرد شاد و سلامت به خانه بازگشت... *...
11 فروردين 1393

بهار پر ترانه

عسل فلش کارت هاش را ردیف کرده؛ تازگی به جای سگ میگوید داگ چند روز پیش بود که صدایم کرد "مامان بییییا"با همان تشدید همیشگی روی یا. رفتم پیشش دیدم میگه "بییده" میگم چی و بدم مامان جان؟ میگه داگ /کت بده عسلو. اولش نفهمیدم.باز پرسیدم چی میخوای مامان؟؟؟ داد میزنه داگ.سگ.کت بده عسلو....خب درسته که داد زده بود اما کلی ذوقشو کردم....   ظرف های کابینت ها توی آشپزخانه رژه میروند...خانه تکانی دارم... از اتاق خواب و اتاقک عسل در آمده ام ، تازه به آشپزخانه رسیده ام... اما مگر این آهنگ میگذارد... نمیتوانم به خودم غلبه کنم... محمد نوری میخواند...مرد چوپان...میرسد از دور صدای ساز مرد چوپان...میروم با آهنگ...میروم بالا تا ابر...تا رویا...ت...
27 اسفند 1392

29 ماهگی

زندگی زیباست...وقتی مادر تو دختر کوچولوی دوساله و 5 ماهه هستم ...وقتی ثمره ی 2 سال و نیم با هم بودن و میبینم ... وقتی از اون طرف اتاق دستاتو باز میکنی و با سرعت میای شیرجه میزنی توی بغلم ...  وقتی صورتت را مثل وقتایی که خودم اینکارو میکنم میگیری بین دو تا دستای کوچولوت  و با اون دوتا چشم سیاه شیطونت زل میزی توی چشمام ... وقتی هر بار که سر نمازم میای چادر کوچولوی خودت را سر میکنی و سجاده کوچیک خودت را کنارم پهن میکنی زیر لب ذکر صلوات را میگی ... وقتی از در که میای تو بلند داد میزنی"سَلام" بگذریم که اصلا طرفم نمیای و سرتو می اندازی پایین و دور اتاق میدوی ... وقتی میبینم دستای کوچولوتو مشت میکنی یکی یکی انگشتاتو باز میکنی و قصه 5 تا ...
10 اسفند 1392

تولدانه

علی عزیزم سلام. نامت را که می برم دلم تازه می شود... .  انگار تکه ای از وجودم هستی. باور کن....  زندگی کن ... عزیز و سربلند.  تولدت مبارک.  مامان علی خوشتیپ.  لحظه شماری می کردم که روز میلادش برسد . تا  تبریک بگوییم....... و بگوییم ما هم خوش هستیم با شما..... اگر هدیه ی ناقابلم را پذیرفتی که برگ سبزی است تحفه ی درویش. اگر چنین نبود... لحظه ای چشمانتان را از روی مهربانی...ببندید! . پ ن : مامان علی خوشتیپ بابت برداشتن عکس عذرخواهی میکنم برای ورود به وب علی خوشتیپ روی عکس کلیک کنید ...
3 اسفند 1392

خیالات

  کاش یک دختر شکمو داشتم که روزی ۵ وعده غذای کامل میخورد ویک عالمه میوه  های مختلف! کاش هر چه پول داشتم در راه سیر کردن شکم اش خرج میکردم! کاش برای تمام غذاهای پیشنهادی ام اشتها داشت... کاش هر چه میخورد سیر نمیشد ومن خسته میشدم از اشپزی برایش!!! کاش مثل بعضی از بچه ها خودش تقاضای غذامیکرد وخودش دهانش را تا اخر باز میکرد تا قاشق لبریز از غذا را در هوا ببلعد!!! اینها خیالات یک مادر است که از فرط بد غذایی دخترش  خل  شده است!!!!   پ ن 1: دیروز یه کوچولو موهای دخترک را کوتاه کردیم... مبارکت باشه دخترکم پ ن 2: دخترک بازم سرما خورده اینبار از پسرعمش گرفته.... به همین دلیل...
30 بهمن 1392

بال پرواز

بال پروازم هست،         شوق پروازم هست،            نای پروازم هست،        جای پروازم هست،      هوا پاک است ..... سی و دو سالگی بر من مبارک   [آیکن مادری خود شیفته و در حال ذوق مرگ شدن] چه زیباست هدیه گرفتن از کسی که نمیدانی کیست که نمیداند کیستی...چه زیباست بی ریا دوست داشته شدن...چه زیباست وقتی خودت فقط خود خودت بدون ان صورتک های همیشگی در دل دوستی باشی دوستی که دستت را بفشارد و برایت در این خانه ی کوچکش کنار خودش جایی باز کند...دوستی که بفرما بزند که بنشینی و هروقت که خو...
23 بهمن 1392

پایان سی و یک سالگی!

یه قدم مانده به پایان سی و یک سالگی پر ماجرای من... سی و یک سالگی بی بازگشتم... سی و یک سالگی ِ پر از تصمیم های خیره کننده ، پر از روابط دوستانه ی جدید، پر از اموختن ها، پر از دیدن ها و شنیدن ها... به پایان رسیده با سرعت هرچه تمام تر...حتی  پر سرعتتر از سرعت نور شاید!!!!  و من برای متوقف کردنش اکسیری ندارم جز غوطه ور شدن در نگاه دخترم که انگار زمان را برایم نگاه میدارد... هر لحظه برایم اعجازی دارد...این روزها اما منادی من است... دم به دم با صوت زیبایش برایم توحید میخواند ...پیش از این عاشق ترتیل خواندن استاد شهریار بودم ـ حالا اما با هرآیه خواندن دخترک دلم میخواهد خدارا بغل بگیرم و ببوسم!!! http://uplod.ir/222z9...
19 بهمن 1392