29 ماهگی
زندگی زیباست...وقتی مادر تو دختر کوچولوی دوساله و 5 ماهه هستم ...وقتی ثمره ی 2 سال و نیم با هم بودن و میبینم ... وقتی از اون طرف اتاق دستاتو باز میکنی و با سرعت میای شیرجه میزنی توی بغلم ... وقتی صورتت را مثل وقتایی که خودم اینکارو میکنم میگیری بین دو تا دستای کوچولوت و با اون دوتا چشم سیاه شیطونت زل میزی توی چشمام ... وقتی هر بار که سر نمازم میای چادر کوچولوی خودت را سر میکنی و سجاده کوچیک خودت را کنارم پهن میکنی زیر لب ذکر صلوات را میگی ... وقتی از در که میای تو بلند داد میزنی"سَلام" بگذریم که اصلا طرفم نمیای و سرتو می اندازی پایین و دور اتاق میدوی ... وقتی میبینم دستای کوچولوتو مشت میکنی یکی یکی انگشتاتو باز میکنی و قصه 5 تا موش (بازی با انگشت ها) را برای خودت اجرا میکنی ..... وقتی میبینم خودت میری بطری شیر و از توی یخچال میاری میدی بهم و میگه شیر میخوام با لیوانه ....
آهای دختر خانوم...با توام که الان بزرگ شدی و این نوشته های مامانتو میخونی و هی با خودت میگی من چقدر گوگولی مگولی و اروم و تو دل برو بودم...صبر کن...عجله نکن، اینجا را هم بخون...
رفتارت با پدر بزرگ و مادربزرگات خیلی عجیب شده ... نمیگذاری بدون اجازه بوس یا بغلت کنند. اگه قبلا درمورد بوس دادن یا بغلشون رفتن باهات حرف نزده باشن به شدت اونها رو از خودت دور میکنی یعنی با حرکات کاملا عصبی و همراه داد و قال یا فرار میکنی از دستشون یا هولشون میدی عقب...
گاهی بلند و شمرده سلام و احوال پرسی میکنی اما بعضی وقتا به عمد سلام نمیکنی. وقتی میگم سلام کن هیچ رقمه حاضر نیستی سلام بگی یا جواب سلام بدی...
میگی دوست نداری فلان جا بیای...دوست نداری مثلا نقاشی یا پازلت رو نشون بدی و...و...و...
گاهی شوخیهات به خشونت میکشه...خشونت؟؟؟ مثلا اولش میای ناز بازی کنیم اما اخرش با چنگ انداختن و گاز گرفتن بازی رو تموم میکنی...
در کل اخلاقت مثل هوای این روزها شده ...ثانیه ای خوب و مهربون و پر از ناز و نوازش و قربون صدقه و ثانیه ای بعد پر از خشم و غضب و داد و قال و فریادِ " من از شما عصبانیم"...