از کجا شروع کنم؟
بالاخره امتحانام تموم شد... سخت گذشت ولی بهم انرژی میداد... منو میبردن به 20 سالگی .... به وقتی که فکر میکردم بی انصافیه بیرون باران باشه و صدای برخوردش با شیشه توی گوشم باشه و من مجبور باشم بشینم نظریه های مختلف یک مشت آدم مرده را حفظ کنم......
وقتی غرق توی کتابهام بودم صدام میکرد مامان لییییلا! جوابشو باید با لبخند میدادم و تا نمی خندیدم راضی نمی شد....میگفت مامان بخند و خودش ادای خندیدن در می اورد...هههههه .....
در کل حالمون خیلی خوبه...من و عسل باهم بازی می کنیم. اون پازل میچینه و من با لذت نگاهش میکنم.
دندونم وحشتناک درد می کنه... دلم برای دوستانم یه ذره شده......
پ ن :
مطلع شدم آقای محسنی مدیر وبلاگ مجتمع آموزشی و پرورشی معلم خلخال ، یکی از فرهنگیان و مدیران با فرهنگ و پرتلاش به دلیل درگذشت پدر گرامیشان عزادار هستند و جامه سیاه به تن دارند. از درگاه ایزد منان برای آن مرحوم رحمت و آمرزش و برای بازماندگان صبر و شکیبایی آرزومندم.