یه روز بد.....
دخترم سلام.
روز بدی بود دیروز...از همچین روزهایی کم داشتم...و اینم یکی از بدهاش بود...
خسته ام مادر...خسته از تموم روزی که گذشت...از تموم بی حوصلگی های من و تو...از تموم بدقلقی هامون...از تموم لجبازی هامون....از ظهر نخوابیدن هامون...از با هم کلنجار رفتن هامون...از پروژه های تمومی ناپذیر دستشویی رفتن...از چشم در چشم هم دوختن و صدای هم رو نشنیدن...از فریاد...از جیغ های رنگ و وارنگ...از قهر و آشتی کردن هامون...از بوس و بغل هامون...از به هم قول دادن هامون...از زیر قول زدن هامون...از عصبانیت هامون ...از کم اوردن هامون....خسته ام...خیلی خسته...از خستگی هام...از غر زدن هام...از همه چیز خسته ام مادر جان...
یک روز بد پر از نق نق و بهانه گیری و گریه های الکی و فراری بودن به تمام معنا از مادر و پر از جیش و ابیاری قالی و فرش شویی و چندفقره لباس عوض کردن و ریختن نمک در آشپزخونه
و در آخر کلی دعوا سر صحنه وحشتناک پریدنت توی خیابون و کلی حرص خوردن و غر غر از دست تنها بودن ....
امروز خسته ام...
فکر میکنم اینروزها که میگذرد هرروز چیزی در من گم میشود...اینروزها دلم زودتر میگیرد ...زودتر میشکند...اینروزها دلم حتی از کودکی دو ساله و یک ماهه که در چشمم نمی نگرد و محلم نمی گذارد هم میشکند...حتی اگر بدانم که این یک عمل بی غرض است...چقدر دلم نازک نارنجی شده این روزها...
اینها را نوشتم تا یادم بمونه که چه روز بدی را گذروندم........