دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

ضیافت با هم بودن

1392/7/20 9:49
353 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی خانه دار هستی (یعنی در خانه می مانی)، خانه ماندن لطفی ندارد. صبح بلند می‌شوی، خودت را کش و قوس می‌دهی و توی دلت می‌گویی «خب... این هم یک روز دیگه. امروز چی کار کنیم؟» و باز مثل دیروز، مثل روز قبل، مثل همه روزهای دیگر.

اما وقتی شاغلی، روزهای خانه ماندن مثل یک ضیافت ویژه هستند. صبح بلند می‌شوی، ساعت را می‌بینی و یادت می‌آید که امروز لازم نیست از جا بپری و بزنی بیرون. دلت می‌خواهد کلی غذاهای جدید درست کنی، کتابهای تازه بخوانی، بازی‌های خوب بکنی. دلت می‌خواهد بیدار کردن دخترت را یک ساعت طولش بدهی، دوتایی بروید حمام و کلی بازی کنی. دلت می‌خواهد این روز ویژه را پر کنی از شادی و انرژی

زن‎های شاغل، دنیای پیچیده‎ای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمی‎فهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیده‎تر است. باز اگر ماجرا فقط حقوق بود، می‎شد راحت‎تر هضمش کرد «دوستش ندارم، اما به پولش احتیاج دارم، مجبورم.» اما وقتی کارت را از صمیم قلب دوست داری و به بچه‎ات هم عشق می‎ورزی، ماجرا بدجوری به هم می‎پیچد.

مادرهای شاغل هر روز دارند می‎جنگند. با رئیس‎شان برای کار کمتر، با بچه‎شان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری می‎کند برای این که طبق اصول‎شان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و بقیه چیزها، با همسرشان برای این که... پس با کی؟!، با ترافیک برای دیرتر رسیدن، با خانه برای شلوغ بودن، با غذاهای خانگی برای مواد اولیه سخت‎شان، با آینه به خاطر قیافه نئاندرتال خودشان که سال به سال رنگ آرایشگاه به خودش نمی‎بیند، با کمرشان به خاطر درد دائمی که گاهی بالا می‎زند، با...

با خودشان.

با خودشان به خاطر این که انتخاب دیگری ندارند. به خاطر این که وسط یک میدان شلوغ ایستاده‎اند و نمی‎توانند تاکسی‎های یک جا را سوار شوند و مثل بقیه مستقیم بروند و برسند به مقصدشان. تقدیر آن‎ها همین است که همان جا وسط میدان بایستند و کلی تاکسی را که وسط زندگی‎شان ریخته، هدایت کنند و مواظب باشند که تصادف نشود، کسی حق دیگری را پایمال نکند، کسی روی ترمز نزند، کسی اشتباه نرود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

مامان سهند و سپهر
20 مهر 92 10:06
حيلي نوشته زيبايي بود مرسي ماماني وصف الحال
مامان سهند و سپهر
20 مهر 92 10:08
راستي اينجا هوا خوب شده ها. فقط شب ها كمي سرد ميشه .



ممنون از لطفت مامانی. ولی فکر نکنم بتونیم بیایم
مامان علی خوشتیپ
20 مهر 92 14:50
لاااااااااااااااااااااااااااااااااااااایک بالا خورد از رف من...ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
مامان علی خوشتیپ
20 مهر 92 15:22
سلام گلم نه کرد نیستم ولی کردها رو دوست دارمسفرمون سمت کردستان بود خصوصیتونو چک کنید
مامان علی خوشتیپ
20 مهر 92 15:29
راستی توی پرسش و پاسخ نوشتم یه چیزایی...البته ارباب رجوع هی میره و میاد دیگه نوشتم همینجوری...ایراد داشت بگو.من انشام خیلی خوب نبوده
مامان سهند و سپهر
20 مهر 92 18:51
خصوصي داري گلم
مامان ندا
21 مهر 92 0:06
چه زندگی پر هیجانی زیبا بود من هیجانو دوست دارم از طرف ایناز به عسل جونم
مامان سهند و سپهر
21 مهر 92 12:15
مرسي سپهر بهتره عزيزم. آره هميشه كپي شو داشته باش . من قبلا هم كه مي نوشتم هر پست كه جديد مي نوشتم كپي مي كردم و توي فايل ووردم نگهميداشتم. توي كامپيوتر هم چند جا سيو كرده بودم فايلشو كه بلايي سرش نياد يه موقع . شما هم در اسرع وقت اينكارو كه انجام بده. البته من هنوز پرينت نگرفتمش و همچنان همون فايل وورد رو دارم ادامه ميدم روي كامپيوتر. بالاخره يه روزي چاپش مي كنم براشون . مشكل من اينه كه بايد دو نسخه چاپ كنم
مامان سهند و سپهر
21 مهر 92 12:17
راستي چقدر حيف كه نميايين
مامان ياسمين
22 مهر 92 16:07
واقعا متن جالبي بود، هرچه از دل برآيد بر دل نشيند چون وصف حال خودمم هست عزيزم


منم با از دل بر آید به دل نشیند کاملا موافقم
مامان بهار
23 مهر 92 11:57
وای مثل همیشه خیلی جذاب و عالی نوشتین . شما هم شاغلین ؟ من مهندس کامپیوترم الان هم کارمند یک اداره دولتی هستم . حرفایی که نوشتین خیلی به دلم نشست
مامان حوریه
23 مهر 92 11:59
سلام مامان عسل جون
خیلی نوشته قشنگی بود
ممنون میشم اگه واسم الگو ها رو میل کنید و آدرسا رو بهم بدین
یه سوالم داشتم .....
نمیدونم باید کجا ببرم واسه چاپ و روی چه کاغذی باید بگم چاپ کنن
اینم ایمیلم
hoorie.daemi@yahoo.com
مــــــــــــــرسی


عزیزم به روی چشم. تا فردا حتماً میل میکنم.
بهار مامانه برسام
23 مهر 92 16:22
الهی فدات شم خودت رو ناراحت نکن من تا دوستای گلی مثل شما دارم غم ندارم بیچاره حق داره دق کنه وقتی میبینه من گلایی مثل شما دارم اونوقت خودش تویه لجنزار داره وول میخوره خدا شما مهربونا رو برام حفظ کنه عزیزم روی ناز گل خوشملت رو از طرف من ببوس عزیزم ممنون که به ما سر زدی باز هم پیش ما بیا و ما رو خوشحالمون کن با حضور گرم و صمیمیت عزیزم برات بهترین ها رو آرزومندم و از خدا برات بهترین ها و زیباترین ها رو میخوام روز خوبی داشته باشی گلم
مامان زینب
26 مهر 92 0:26
واقعا وصف حال بود به خصوص کمر دردش که هیچ کس درکش نمی کنه حتی همسر آدم عسل گلم ببوس راستی عیدتون مبارک .
مامان سهند و سپهر
27 مهر 92 8:12
يادم رفت خصوصي كنم
شما تاييدش نكن ممون


ممنون گلم. به قول عسل باشه چشم.
مامان یسنا
27 مهر 92 8:54
این دقیقا وصف حال من بود


شیرینه که!!! چرا کلافه؟؟؟؟!!!!
مامان سهند و سپهر
27 مهر 92 9:24
چقدر عالي آفرين به شما . منم توي فايل دارم ولي وبلاگ ديگه نه . يعني فكر نمي كردم بتونم دو تا وبلاگ و مديريت كنم خيلي كار زمان بري ميشه همون فايل رو توي چند تا درايو كامپيوتر ذخيره مي كنم مرتب
خلاصه كه تنبلي من درمان نميشه


درمان داره . یه کم عزم میخواد که جزم بشه
مامان یسنا
27 مهر 92 10:40
مرسی عزیزم حتما این کار رو میکنم بعد از اداره تو مسیر خونه از عطاری میکیرم واسش دم میکنم
م
27 مهر 92 10:57
چه دوستی پاکی دارند کفشــها... یکی گـــم شود... دیگری محکوم به آوارگیـــست...
مامان سهند و سپهر
27 مهر 92 12:46



مامان یسنا
27 مهر 92 13:03
گفت کدام راه نزدیکتر است؟ گفتم به کجا؟ گفت به خلوتگه دوست گفتم تو مگر فاصله ای میبینی بین دل و آن کس که دلت منزل اوست....


مامان ندا
27 مهر 92 13:17



دختر عمه آراد و آیسا
27 مهر 92 22:11
سلام خوبید؟
قربون این عسل خانم برم
ببخشید هم اهل قزوین هستید؟


سلام عزیزم
ممنون از لطفتون
نه عزیزم میام وبلاگتون میگم