ضیافت با هم بودن
وقتی خانه دار هستی (یعنی در خانه می مانی)، خانه ماندن لطفی ندارد. صبح بلند میشوی، خودت را کش و قوس میدهی و توی دلت میگویی «خب... این هم یک روز دیگه. امروز چی کار کنیم؟» و باز مثل دیروز، مثل روز قبل، مثل همه روزهای دیگر.
اما وقتی شاغلی، روزهای خانه ماندن مثل یک ضیافت ویژه هستند. صبح بلند میشوی، ساعت را میبینی و یادت میآید که امروز لازم نیست از جا بپری و بزنی بیرون. دلت میخواهد کلی غذاهای جدید درست کنی، کتابهای تازه بخوانی، بازیهای خوب بکنی. دلت میخواهد بیدار کردن دخترت را یک ساعت طولش بدهی، دوتایی بروید حمام و کلی بازی کنی. دلت میخواهد این روز ویژه را پر کنی از شادی و انرژی
زنهای شاغل، دنیای پیچیدهای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمیفهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیدهتر است. باز اگر ماجرا فقط حقوق بود، میشد راحتتر هضمش کرد «دوستش ندارم، اما به پولش احتیاج دارم، مجبورم.» اما وقتی کارت را از صمیم قلب دوست داری و به بچهات هم عشق میورزی، ماجرا بدجوری به هم میپیچد.
مادرهای شاغل هر روز دارند میجنگند. با رئیسشان برای کار کمتر، با بچهشان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری میکند برای این که طبق اصولشان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و بقیه چیزها، با همسرشان برای این که... پس با کی؟!، با ترافیک برای دیرتر رسیدن، با خانه برای شلوغ بودن، با غذاهای خانگی برای مواد اولیه سختشان، با آینه به خاطر قیافه نئاندرتال خودشان که سال به سال رنگ آرایشگاه به خودش نمیبیند، با کمرشان به خاطر درد دائمی که گاهی بالا میزند، با...
با خودشان.
با خودشان به خاطر این که انتخاب دیگری ندارند. به خاطر این که وسط یک میدان شلوغ ایستادهاند و نمیتوانند تاکسیهای یک جا را سوار شوند و مثل بقیه مستقیم بروند و برسند به مقصدشان. تقدیر آنها همین است که همان جا وسط میدان بایستند و کلی تاکسی را که وسط زندگیشان ریخته، هدایت کنند و مواظب باشند که تصادف نشود، کسی حق دیگری را پایمال نکند، کسی روی ترمز نزند، کسی اشتباه نرود.