دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

تولدانه

علی عزیزم سلام. نامت را که می برم دلم تازه می شود... .  انگار تکه ای از وجودم هستی. باور کن....  زندگی کن ... عزیز و سربلند.  تولدت مبارک.  مامان علی خوشتیپ.  لحظه شماری می کردم که روز میلادش برسد . تا  تبریک بگوییم....... و بگوییم ما هم خوش هستیم با شما..... اگر هدیه ی ناقابلم را پذیرفتی که برگ سبزی است تحفه ی درویش. اگر چنین نبود... لحظه ای چشمانتان را از روی مهربانی...ببندید! . پ ن : مامان علی خوشتیپ بابت برداشتن عکس عذرخواهی میکنم برای ورود به وب علی خوشتیپ روی عکس کلیک کنید ...
3 اسفند 1392

خیالات

  کاش یک دختر شکمو داشتم که روزی ۵ وعده غذای کامل میخورد ویک عالمه میوه  های مختلف! کاش هر چه پول داشتم در راه سیر کردن شکم اش خرج میکردم! کاش برای تمام غذاهای پیشنهادی ام اشتها داشت... کاش هر چه میخورد سیر نمیشد ومن خسته میشدم از اشپزی برایش!!! کاش مثل بعضی از بچه ها خودش تقاضای غذامیکرد وخودش دهانش را تا اخر باز میکرد تا قاشق لبریز از غذا را در هوا ببلعد!!! اینها خیالات یک مادر است که از فرط بد غذایی دخترش  خل  شده است!!!!   پ ن 1: دیروز یه کوچولو موهای دخترک را کوتاه کردیم... مبارکت باشه دخترکم پ ن 2: دخترک بازم سرما خورده اینبار از پسرعمش گرفته.... به همین دلیل...
30 بهمن 1392

بال پرواز

بال پروازم هست،         شوق پروازم هست،            نای پروازم هست،        جای پروازم هست،      هوا پاک است ..... سی و دو سالگی بر من مبارک   [آیکن مادری خود شیفته و در حال ذوق مرگ شدن] چه زیباست هدیه گرفتن از کسی که نمیدانی کیست که نمیداند کیستی...چه زیباست بی ریا دوست داشته شدن...چه زیباست وقتی خودت فقط خود خودت بدون ان صورتک های همیشگی در دل دوستی باشی دوستی که دستت را بفشارد و برایت در این خانه ی کوچکش کنار خودش جایی باز کند...دوستی که بفرما بزند که بنشینی و هروقت که خو...
23 بهمن 1392

پایان سی و یک سالگی!

یه قدم مانده به پایان سی و یک سالگی پر ماجرای من... سی و یک سالگی بی بازگشتم... سی و یک سالگی ِ پر از تصمیم های خیره کننده ، پر از روابط دوستانه ی جدید، پر از اموختن ها، پر از دیدن ها و شنیدن ها... به پایان رسیده با سرعت هرچه تمام تر...حتی  پر سرعتتر از سرعت نور شاید!!!!  و من برای متوقف کردنش اکسیری ندارم جز غوطه ور شدن در نگاه دخترم که انگار زمان را برایم نگاه میدارد... هر لحظه برایم اعجازی دارد...این روزها اما منادی من است... دم به دم با صوت زیبایش برایم توحید میخواند ...پیش از این عاشق ترتیل خواندن استاد شهریار بودم ـ حالا اما با هرآیه خواندن دخترک دلم میخواهد خدارا بغل بگیرم و ببوسم!!! http://uplod.ir/222z9...
19 بهمن 1392

طبیعت

زندگی در کنار یک فرشته دو سال و 4 ماهه زیبا می گذرد  …  خیلی زیبا برای گذشتنش باید در لحظه ها حضور داشت. باید صبور باشی. باید یک شکارچی باشی در انتظار دریافت نشانه ها از سوی دخترک. من صبور بودم اما صبورتر شدم. زمان هایی که کنار دخترم هستم تمام حضورم برای اوست. با هم رشد می کنیم و این رشد را دوست دارم. جنس با هم بودن های من و عسل عوض شده است. چند روز پیش سوره اخلاص را برای چندمین بار میخواندیم و حالا قبل از اینکه من کلمه ای بیان کنم عسل سوره را از حفظ می خواند. بعد از اینها بود که یک دریافت درونی داشتم: عسل بدون من هم مهارت های مورد علاقه اش را دنبال می کند. من از  امروز برای تقویت ارتباط مادر و دختریمان و عمی...
15 بهمن 1392

از کجا شروع کنم؟

با لاخره امتحانام تموم شد... سخت گذشت ولی بهم انرژی میداد... منو میبردن به 20 سالگی .... به  وقتی که فکر میکردم بی انصافیه بیرون باران باشه و صدای برخوردش با شیشه توی گوشم باشه و من مجبور باشم بشینم نظریه های مختلف یک مشت آدم مرده را حفظ کنم...... وقتی غرق توی کتابهام بودم صدام میکرد مامان لییییلا! جوابشو باید با لبخند میدادم و تا نمی خندیدم راضی نمی شد....میگفت مامان بخند و خودش ادای خندیدن در می اورد...هههههه ..... در کل حالمون خیلی خوبه...من و عسل باهم  بازی می کنیم. اون پازل میچینه و من با لذت نگاهش میکنم. دندونم وحشتناک درد می کنه... دلم برای دوستانم یه ذره شده......   پ ن : مطلع شدم آقای محسن...
14 بهمن 1392

سرسره 2

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ما یه اشتباهی کردیم و برای دخترک یک سرسره خریدیم . از روزی که این سرسره وارد خانه مان شده همه زندگیش شده سرسره ... تمام اسباب بازی هاش هم دلشون سرسره میخواد حتی کتابها..... فقط و فقط درخواست سرسره میشه اونقدر بازی کرده و عروسکهاش را هم بازی داده که دیگه شدن جزء لاینفک زندگیمون... یعنی نه سر سفره میاد غذا بخوره و نه میشه جایی بریم چون باید سرسره را هم ببریم.... هر روز چشمش که باز میشه میگه آخ جون بابایی سرسره خریده بعد تموم عروسک ها را میریزه وسط و دونه دونه بازیشون میده ...... مثلاً پیرزن توی کتاب کدو قلقله زن میخواد سر بخوره یا کلیپ حسنی نگو یه دسته گل را ریختم تو گوشی حالا اونم دلش میخواد سرسره بره .....
25 دی 1392

خوشبختی همین جاست

  شاید در زندگی همه ی مادر ها لحظاتی پیش آمده باشد که خسته و کلافه بوده باشند شاید این خستگی از کارهای خارج از خانه باشد یا کارهای روتین و یکنواخت خانه یا جمع و جور کردن  ان همه ریخت و پاش از دور بر خانه و دیدن باز سر از نو سخن ازنو یا شاید هم فقط بی حالی ناشی از سیکلی طبیعی ..... برای من دیروز یکی از همین روزها بود و یک جرقه برایش کافی بود.... جرقه ای که در زندگی با دخترک دو سال سه ماهه به وفور یافت میشود.... یکی از همین جرقه ها پوشیدن کفشی بود که پاشنه اش به خاطر به پا کردن مداوم دخترک لق شده و درست جلو در اداره در رفتن پاشنه همان و افتادن در جوی آب آن هم جلو چشم همکاران همان .... و بعد هم در حالی که هنوز از اتفاق صبح عصبی...
16 دی 1392

هر روز و هر دقیقه

این روزها که میگذرد هر روز.... هر روز نه!  هر ساعت ...هر دقیقه ....دخترک دارد بزرگتر میشود انگار.... کلمات جدید ...جمله های جالب وخنده دار وحتی حرکات غیر قابل پیش بینی اش، همه گواه این اند ... دلم میخواست دوربینی داشتم که آنقدر حافظه اش جاداشت که بشود تمام این روزهای شگفت انگیز را تویش جا بدهم...هر روز وهر دقیقه ای که با دخترک نفس میکشم را....هر کلمه ی جدیدی که اشتباه میگوید  وهر بار که برای فرار از غذاخوردن  میگوید: مامان لیییییلا  من کای دایَم!!!" این روزها حیف اند....این ساعتهای شیرین حیف اند که بدون ماندگار شدن از دستانم بروند... مگر چقدر طول خواهد کشید تا دخترکم حرف زدن راخوب یاد بگیرد وب...
9 دی 1392