دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

زمزمه

نشسته ام پشت مانیتورم و فکر میکنم که حتما روزی میاید که دخترک برای داشتن ِ نعمت ِ خواهر و برادر از من تشکر میکند.... حتما یک روز میاید که تمام دعواها وقهرها و لجبازی هایشان به پایان رسیده است و آن صلح و آرامش ودوستی عمیقی که بین برادر و خواهرها هست بینشان جریان دارد .... حتما خوشحال خواهد بود ازین همصحبت های مهربان ودلسوز ودوست داشتنی! وخداراشکر خواهد کرد که مادرش ناخواسته باردارشده تا همدمی هایی بیایند برای تنهاییهایش..... برای روزهای سخت زندگی اش و بشوند سنگ صبور و مونس حرفهای نگفتنی اش..... حرفهایی که حتی نمیتواند به مادرش بگوید ... همانطور که من امروز ...   ساعتها حرف دارم برای خواهرهایم.....ساعتها وساعتها ...
18 فروردين 1394

روزشمار

کمتر از دو ماه و دو هفته دیگر باقیست !..... از بارداری اول زودتر گذشت انگار.... شاید چون سرگرم اولی بودم و وقت زیادی برای شمردن روزهای باقیمانده نداشتم والبته ندارم ! حالا 2  ماه و نیم دیگر مانده تا این دوتا وروجک ِ کوچک بدنیا بیایند.... وروجک هایی که اینروزها معلوم نیست آن تو ! دارند چه ورزش رزمی انجام میدهند! که اینهمه بالا وپایین میپرند وهی شکم من را کج ومعوج میکنند !!! وخب ....این پست، جهت اعلام جنسیت وروجک هایمان است!!!!! یک دختر و یک پسر .... به نام های عمادرضا و آیسا انشاءالله قدمشان خیر باشد   پ ن : اینروزها حالمان خوش نیست تا یک عکسی ونوشته ای از این دخترک بگذاریم. خبر فوت عموی همسرم که حا...
8 فروردين 1394

درد تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود گاهی

  امروز 43 روزی است که دایی مهربانم از پیشمان رخت بر بسته است و در زیر خاک و سنگ قبری که نمادی از اوست آرام گرفته است . دایی مهربانم 43 روز گذشت ، تشییعت کردیم ، سوم و هفته برایت برگزار کردیم ، مراسم چهلمین روزت را برگزار کردیم، گریه کردیم ، غصه خوردیم به خویشتنمان دلداری دادیم ، به همه مان دلداری دادند اما هر لحظه آرام وقرار نداشتیم، آنقدر که برای فرار از محدودیت ذهنیمان خویشتن را به دیوانگی میزدیم تا از یادمان نروی و قول میدهیم که هرگز از یادمان نروی تا به تو برسیم که حتما میرسیم !!! به همه مقدسات قسم تحمل فهم  نداشتن تو  برایمان سخت سخت است ، آخر نبودنت است که بودنت را توصیف می کند ! اولین عید بعد از رحلت...
16 اسفند 1393

من و عسل و دوقلوها

این بارداری سختی‌هایم دوبل است، اما شیرینی‌اش هم. این که بنشینم کنار دخترک و برایش بلند بلند کتاب بخوانم و وقتی دخترک می خندد، دوقلوها دوتایی باهم محکم لگد بزنند، یک دور میروم به بهشت و بر میگردم! روزی چند بار رفت و برگشت تا بهشت، به همه آن سختی‌ها می‌ارزد! دوقلوها را درست مثل دخترک دوست دارم. دستم را همان طوری که قبلا بود، می‌گذارم روی شکمم و می‌گویم «قربونتون برم، عشق های من!» دخترک برمی‌گردد و می‌گوید «با من بودی؟» می‌خندم و می‌گویم «با هرسه تون بودم، عزیزانم!» **************** ماه دوم بارداری اتفاق هایی افتاد که متاسفانه باعث...
17 بهمن 1393

سه سال و چهارماهگی

چشـــــمان تو گل آفتابــــگردانند ! به هـــــر کجا که نگاه کنـــــی ؛ خدا آنجاست .... !! چله نشینی ایا شامل حال مادر دختری چهل ماهه هم میشود؟؟؟   چهل ماهست که تو از بهشت امده ای دختر... چهل ماه... چه زود گذشت...کاش در این چهل ماه اندازه ی یک چله نشینی به خدا نزدیک تر شده باشم... چهل ماهگیت مبارک جان مادر... *** قبلا این پست را نوشته بودم ولی به خاطر اتفاق هایی که پیش اومد دیرتر آپ شد**** ...
10 بهمن 1393

روزهای دلنشین

آنقدر غرق در این روزهای دلنشین هستم و هرروز برایم دوست داشتنی و سرشار از تجربیات جدید و لحظات خواستنی است که دلم میخواهد هرلحظه ی این روزها را قاب بگیرم و برای همیشه در مقابل دیدگانم بنشانم که وقتی نشده برای نشستن و نوشتن از شیرینیشان ...  دخترک در یک اقدام کاملا ناباورانه مهدکودکی شد... چیزی که حتی در خیالم نمیگنجید... خدا میداند چه حسی داشتم وقتی که اسم زیبایش را روی برچسب های کوچک مینوشتم و روی تک تک وسایلش میچسباندم... وصف ناشدنی بود حالم... خوشحالی همراه با بغضی عجیب... من هیچ مهد کودک های اینجا را نمی پسندیدم و اینگونه بود که کلا فکر مهد رفتن عسل را از سر بدر کرده بودم اما وقتی به طور معجزه آسایی دیدم نزدیکترین مهد به محل سکو...
1 دی 1393

اربعين 93

  وقتی اسم کربلا میاد ناخودآگاه دل آدم پر غصه و دلتنگی میشه حالا وقتی مسافر کربلا داشته باشی این دلتنگی بیشتر میشه و هر چی این مسافر بیشتر بهت نزدیک باشه ، آه و حسرتت بیشتر ... به اندازه خود کربلا دلتنگ کربلام ... دلتنگ رقص اون پرچم سرخ روی گنبد ، قدم زدن تو بین الحرمین دلتنگ کبوترهای حرم ... شیش گوشه ، خیمه گاه ، علقمه ، کف العباس و ... ارباب دلم خیلی تنگته ...   مادر و خواهر و برادرهایم مسافر کربلایند امسال بازم این حس خیلی سخت تر از سال قبل تکرار شد ... : پ.ن1: جاموندن خیلی درد داره ، خیلی ... پ.ن2: هر سال دستام خالی تر میشه ؛ حتی نتونستم اسپند هم برای زائرات دود کن...
17 آذر 1393

عذرخواهی

عذر میخوام که به علت ضعف شدید و سرگیجه مداوم نمیتونم نظراتو جواب بدم ایشالا در اولین فرصت حتما مشتاقانه میام و گپی میزنیم. دلم برای همه دوستان تنگ شده... لطفاً کم لطفی منو به بزرگی خودتون ببخشید ...
5 آذر 1393